در باره انتنشار شعرها

در باره انتنشار شعرها

۱۳۹۳ آذر ۱۱, سه‌شنبه

کلیات مجموعه شعر جادوگر عاشق.اسماعیل وفا یغمائی

جــــادوگــرعــاشــق

اسماعيل وفاـ يغمائي

دفترسيزدهم از مجموعه هاي‌ شعر
· جادوگرعاشق
· دفتر سيزدهم از مجموعه هاي شعر
· اسماعيل وفا ـ يغمائي
· طرح پشت جلد از استاد بهرام عاليوندي
· انتشارات بي بي
· تاريخ انتشار: زمستان 1381
دراين دفتر مي خوانيد

· خلوتگاه(1377)………………………………………………..7
· براي دفاع از آزادي(1376)………………………...……… 8
· دوزخ را باور ندارم(1373)………………...……………….10
· قديسان درخوابند(1373)……………..……………………11
· تا ستاره هاي لرزان و پريده رنگ(1364)...………………. 12
· معراج(1364)…………...………………...…………………13
· نسبيت(1364)…………………...…………………………...14
· يازده ترانه‌ي روشن مرگ(1374ـ1377……….……….…(.16
· جادوگر عاشق(1378)……………………..………………..23
· مديحه براي ناپلئون برگها(1378)……...…………..………26
· حادثه اي اتفاق افتاده است(1376)…………...………..….27
· مديحه براي زني كه كودكي به دنيا خواهد آورد(1372)..28
· و سواراني كه سوي آسمان راندند(1376)……………….. 29
· هفت ترانه‌ي سياه كابوس(1366ـ 1371).…………………31
· جهان چقدر عجيب است(1367) …..………………………38
· شاعر رسمي شعرهايش را ميخواند(1378)….………………39
· خطابه‌ي شاعر غير رسمي(1378)……..…………………….40
· در روشناي صبح(1381) …………...……………………….43
· روايت مسافر خاموش(1369)……...………………………..45
· سه ترانه‌ي تاريك متروها در فاصله دو هزاره(1378)……...46
· هفت شعرنيمه شب آرام(1375ـ1378……………………(..48
· انتخاب ميكنم(1378) ………………………………………..53
· چهار غزل عاشقانه(1377)……………………………………55
· سايه ها(1364)………………………………………………..57
· مديحه براي گربه ها(1366)…………………………………58
· خروس پير(1367)…………………………………………...60
· افسون آزادي(1375)..……………………………………..63
· چه سود از آزادي(1374)…………………………………..64
· هجراني(1381)……………………………………………...66
· آخرين ترانه‌ي دو زناكار(1379)…………………………...69
· اعدامي(1377)………………………………………………71
· بيزاري از شب(1378)………………………………………72
· و بر اين ساحل(1366)……………………………………...73
· دختري مانند سيب آمد(1365)…………………………….74
· برجهاي‌خاموش(1365)……………………………………..75
· تب(1380)…………………………………………………..78
· هجراني(1372)……………………………………………..80
· منظره‌ي متروك(1365)…………………………………….81
· سوار و غروب(1367)….…………………………………….82
· شب در جنگل سن لو‌لافوقه(1368)………………………...83
· نيمه شب ليل‌آدام(1366)…………………………………...84
· خاطره(1378)……………………………………………….85
· خاطره(1376)……………………………………...…… .....86
· گنج(1368)………………………………………………….87
· گر شهريار بودم(1381)…………………………………….88
· هجراني(1370)……………………………………………...90
· فداي چشم تو كولي(1369)………………………………...91
· در ميان برهوت(1366).….………………………………….92
· مرگ رستم(1368)………...………………………………...94
· قله‌ها و دامنه‌ها(1368)……………………………………...95
· باد(1367)…………………………………………………….96
· نماز(1365)…………………………………………………...99
· انسان و آسمان(1368)...……………………………………100
· سيصد و شصت و پنج پيمانه(1375)……..………………....101
· پرسش(1369)………………………………………………104
· در حاشيه‌ي غروب(1372)………………………………....105
· در جستجوي ساحل(1365)………………………….…....107
· طرح اندوه(1368)……………………………………........108
· فرياد(1375)…………………………………………….…..109
· تفريح و تدفين(1369).…………………...………………..110
· آخرين شمع(1375)………………………………………..111
· جنگ ،ابهام(1365)………………………………………....112
· شهر مقتول(1367)………………………………………….113
· ماه بر فراز شش هزار گور(1368)………………………….114
· شبانه‌ي زميني(1367)………………………..……………..115
· آن سوي در(1376)………………………………………..117
· نيمه شب حكومت فقيهان(1376)………………………....118
· تناقض(1367)……………………...……………………….119
· دوزخ(1368)………………………………………………120
· روسپي(1364)………………………………………….…..121
· كابوس ورؤيا(1365)…………………………………….…122
· شبگرد(1365)……………………….……….……………...123
· زندگينامه(1376)…………………………………………..125
· نگاه(1375)…….……………………………………………126
· شهر دردوردست(1373)…………………………………...127
· شعر بينائي ست(1381)………………………………..……128
· دعا(1381)……………………………….. ……………..…129
· چشم انداز نيمه شب‌كودكي(1364) ……………………..132
· چشم انداز نيمه شب جواني(1364)…………………….….135
· چشم انداز نيمه شب اكنون(1364)…………….………….137
· چشم انداز نيمه شب فردا(1364)……………………….….139
· وصيت‌‌‌ نامه(1381)……..………………………...…………140
 ***************

خلوتگاه
كنارآرشه‌ي پيرازياد رفته
رؤيائي،
در ميان نت خاموش
در پرتو شمعي ميان رؤيائي
شعرهايم را مي نويسم
رؤياهايم را،
كنار آرشه‌ي پير از ياد رفته
ميان رؤيائي
در پرتو شمعي ميان رؤيائي

براي‌دفاع‌ ازآزادي

براي دفاع از آزادي
بايد ترانه‌اي سرود:
براي قلعه‌هاي كهن
خونهاي فراموش شده برديوارها
خانه هاي ويران
اجاق‌هاي سرد
ودودهاي از ياد رفته .

براي دفاع از آزادي
بايد شعري نوشت:
براي تفنگها و زخم ها
تفنگ‌ ها و زخم‌هاي زنان چريك
تفنگ ها و زخم‌هاي مردان چريك.

براي دفاع از آزادي
بايد در مقابل گورها به احترام ايستاد :
گورهاي مردگان
كشتگان
وشهيدان.

براي دفاع از آزادي
بايد بر اشكهاي فرو ريخته
سرودي ازآتش شعله ور
و پولاد سرد سرود
و براي دفاع از آزادي
ــ فرقي نمي كند ــ
گاهي
شايد
شبي
وقتي شمع مي‌سوزد و عود عطر مي‌پراكند
وجام نيمه تهي ست
و ماه زرد فام بر آسمان مي گذرد
و زنجره در شكاف دريچه‌ي شكسته ميخواند
بايد بر لبان آن‌كه دوستش مي داري
با بوسه غزلي عاشقانه نوشت
و براي هر واژه از او بوسه اي ستاند
براي دفاع از آزادي.

دوزخ را باور ندارم

دوزخ را باور ندارم
زيرا هيچ شكنجه گاهي مشروع نيست
نه در زمين و نه در آسمان
نه براي كافران
ونه [حتي] براي جلادان.

گاه مي انديشم
شايد، دوزخ
خاطره‌ي شكنجه‌گاهي‌ست ويران شده
كه در آن خاطرات مردگان مي سوزند.

دوزخ را باور ندارم
نه، بعد از اين همه دوزخ
دوزخ را باور ندارم
وآدمي ميتواند پيش از مرگ بهشت شود
من اين را گاه تجربه ميكنم
حس ميكنم…
قديسان در خوابند


ماه مي تابد
قديسان در خوابند!
تنها
تنهاترين مُرتد شهر بيدار مانده است
در گفتگو با خدا،
ماه مي تابد.



تا ستاره هاي لرزان و پريده رنگ

و مي‌انديشم ميان شب خدايا
شعله‌اي هستي تو آيا
در كجاي كهكشان
لرزان ميان تيرگي هائي كه بس ساده هراس انگيز
و بدينسان ميروي
با خويشتن
در خويشتن
تا خويشتن
از خويشتن لبريز.
زرد و سرخ و تيره و سبز و كبود و آبي و بي رنگ
نعره‌ام ديوانه آسا
خواب كبكان را به قعر شب مي آشوبد
و صداي بالهاي سرد آنان
ميرود چون ضربه‌هاي قلب من شايد
تا ستاره‌هاي لرزان و پريده رنگ
كه بر انگشتان گرمم در ميان كهكشان آرام مي سوزند.
مست مستم وندرين مستي
باز مي پرسم ميان شب خدايا
شعله اي هستي تو آيا
يا همه هستي .

معراج


بر بيكران گرم بيابان
شب روح قير بود سراسر،
ما ايستاده بوديم
با چشمهاي خيره شده بر فرازها
در ژرف آبهاي هراس انگيز[گويا]
و اختران تمامي شان پنهان.
ناگاه ساربان[كه خدا بود بي‌گمان]
در ني دميد وماه.، در بادهاي سرد برآمد
بر ساقه‌هاي نرم نواهاي غمگنانه و مرموز
و آسمان شكفت، با بيشمار شعله‌ي رنگين،
زد شعله، آتش خاموش از خاك
و رفت و قامت رقصان خويش بر افراشت
تا ژرفناي گمشد‌ه‌ي افلاك.
آن نيمه شب
[يادم نمي رود] كه نمازي شگفت را
بر آتش و ستاره و ماه و نمك خوانديم
و ز ژرفناي آن شب مرموز گمشده
[با ساربان كه خدا بود بي گمان]
ديوانه وار رانديم
تا بامداد وشعله‌ي خورشيد.



نسبيت


با من تو گفتي: اينجا
فردا
بر سكوي ستبر سنگي تاريخ
مردي سرود خواهد خواند
مردي، ستاره مردي
در موج پر تلاطم خلقان
و چشم سير پير زمانه
شايد دگر نبيند اينسان.
من دستهاي گرمم را
بر خوشه اي زگندم افشردم
و دستهايم شد‌،لبريز قطره هاي زلال شبنم
آنگاه در سكوت رفتم
رفتم
رفتم.

از قطره‌ي زلال شبنم
تا آن ستاره كز افق دور دست شب
سوسو زنان
مي تافت بر جهان
راهي نبود چندان
آنگاه ايستادم
در بادهاي تيره و خاموش كهكشان
ديدم زمين را
با گورهاي كوچك و گمنامش
چون گور كوچك و گمنامي چرخان
و گور خويش را
در آن ميان
آنگاه رفتم
در بادهاي سرد
و لحظه اي دگر
پيدا نبود هيچ
حتي از آن چه تو مي گفتي با من
در قرنهاي رفته و خاموش
و خاكهاي فراموش،
چيزي نبود هيچ
جز شعله هائي لرزان
در دور دست شبي تاريك.




يازده ترانه‌ي روشن مرگ


( ترانه‌ي ميكده‌ي خاموش)
جام تهي
بر ميزخاموش
جام هاي تهي
بر ميزهاي خاموش،
در ميكده‌ي خاموش
دستان مستان
غبارهاي فرو ريخته اند
وآسمان تاريك ميشود با ستارگان قديمي اش،
چه جاي اندوه
پيش از آن كه پنهان شوم
در زير ستارگان قديمي.

(ترانه‌ي جاده‌ي ناشناس)
نگاههاي زنده برتپه هاي دور دست
نگاههاي سر گردان
سرگردان و پايدار در سرگرداني خود
وچشمهاي مدفون شده.

نگاه زنده‌ي من
سرگردان بر دامان تپه ها
و جاده كه چشمهايم را با خود مي برد
غبار شده
در غبار…

(ترانه‌ي مسافران قطارها)
از ميان خورشيد و كشتزار
قطارها به سوي ايستگاه مرگ ميروند،
در انتهاي ريل‌ها
توقفي در كار نيست،
نه در انتهاي ريل‌ها
و نه هنگامي كه باز ميگردي،
وقفل تاريك
بردريچه‌ي بسته،
در انتهاي افق…

(ترانه‌ي غار روشنائي)
هيچ‌كس نمي بيندش!
تكه اي از پارچه‌ي نخستين كسوف
لكه‌اي سياه در ميان روز
و غار روشنائي در ميان شب
ــ نخستين آفتابي كه برآمد ــ .

هيچ‌كس نمي بيندش
لكه‌اي سياه
وتكه اي روشنائي در درون ما
هيچ‌كس نمي بيندش.

(ترانه‌ي حباب)
رازي
شايد دري بسته
و قديمي
در انتهاي باغ
در آنسوي نهر زلال و خنك
در سايه هاي برگ‌هاي پر غبار انارستان
و در زير نور سرد ماه
آنجا كه خاطره‌‌ ي پدرم
زمين هاي گذشته را شخم مي‌زند .

رازي،
شايد
دري بسته در ميان هوا
نامرئي
در پياده روي بولوار خلوت نيمه شب خيس.

وقتي حباب بتركد
خود را در جهاني ديگر باز خواهم يافت
بي خاطره اي از گذشته.

(ترانه‌ي غمگين نبودن)
غمگين مباش اي من
چون بميري تو
هيچ پروردگاري ترا مجازات نخواهد كرد.

غمگين مباش اي من
زيرا من كه توأم
ترا پروريده ام
و با تو زيسته ام
و وفادار با تو
با تو
خواهم مرد،
غمگين مباش اي من .

(ترانه‌ي خفتن در روشنائي)
خفته در تاريكي
چون تاريكي
و خفته در روشنائي
چون روشنائي.

خفته در درون آب
چون آب
و خفته در درون خاك
چون خاك.

زندگي كن!
مهراس
مرگ اگر نيست كه نيست
و مرگ اگر هست
جز اين نيست
خفته درتاريكي
چون تاريكي
و خفته درروشنائي
چون روشنائي.

(ترانه‌ي گم شدن و يافتن)
چون بميري تو
درجهان گم خواهي شد
ترا در جهان گم خواهم كرد
جهان بي پايان.
تا بيابم ترا
خود را در جهان گم خواهم كرد
درجهان گم خواهم شد
جهان بي پايان.

( ترانه‌ي پايان)
درآن سوي درخت غبار آلود
و چشمه زمزمه گر
سهم من از آفتاب و آسمان تمام ميشود،
سيب ترد
ونارنج هاي نمناك
ديوانه‌ي فرزانه!

در آنسوي زمان نيامده و سپري شده
جائي كه سايه ها تمام ميشود
بر جمجمه‌ي خود ايستاده ام
تهي از رؤياهاست
تهي از سيب ترد
نارنج هاي نمناك
و آفتاب بي پايان.

(ترانه‌ي پرسه)
پرسه اي پيرامون گورها
پيش از آن كه پيري فرود آيد
و مرگ ممتد مكرر پر هياهو سكوت پيشه كند.

پرسه اي پيرامون گورها
به ناچار شادي
و اندوهي
به ناچار اوجي
و فرودي
به ناچار عشقي
و هجراني
تا مرگ ممتد پر هياهو بپايد.
در گورستان غوغاست
و بدينسان كه هست
كجاست كه گورستان نيست.

(ترانه‌ي ابهام)
چقدر اين همه چشم
چقدر اين همه دست
چقدراين همه آواز
اين همه راز
كه مي شود پنهان
ميان خاك و زمان،
و بر فراز پل وازدحام سبز درختان
مي انديشم
كه مرگ چيز عجيبي است
و زندگي مبهم
واي‌ي‌ي… عجيب تر از آن
كه از سپيده الي شام
نمانده فرصت انديشه اي در اين ابهام .


جادوگر عاشق


جادوگرم من
آماجگاهت مي كنم
وخدنگ هايت مي شوم
با بوسه هايم.

جادوگرم من
آلونكت مي كنم
[ در دل جنگل ]
و مسافر خسته ات مي شوم.

جادوگرم من
دشت تشنه ات ميكنم
و ابر بارنده‌ي گستاخت ميشوم .

جادوگرم من
شهر بي دفاع خفته ات ميكنم
و سپاه فاتح ويرانگرت مي شوم.

جادوگرم من
قلبت مي كنم ودشنه ات مي شوم
دشنه ات مي كنم وقلبت مي شوم،
قلبت مي كنم و خونت مي شوم
خونت مي كنم و قلبت مي شوم.

جادوگرم من
شرابت مي كنم و گلويت مي شوم
گلويت مي كنم وشرابت مي شوم .

جادوگرم من
بدنت مي كنم وپوستت مي شوم
پوستت مي كنم و بدنت مي شوم.

جادوگرم من
مادرت مي كنم [ با پستانهاي پر شير]
طفل تشنه‌ات مي شوم
طفل تشنه ات مي كنم
مادرت مي شوم .

جادوگرم من
آهويت مي كنم و پلنگ‌ات مي شوم
پلنگ‌ات ميكنم و آهويت مي شوم

جادوگرم من
اشكت مي كنم و چشمت مي‌شوم
چشمت ميكنم و اشكت مي‌شوم.

جادوگرم من
آوازت ميكنم و سكوتت مي شوم
سكوتت ميكنم و آوازت ميشوم.

جادوگرم من
كهكشانت ميكنم [ سوسو زنان ]
و شب‌ات مي شوم [ در آغوشت كشيده ].

جادوگرم من
زندگي ات ميكنم
و مرگ‌ات مي شوم در تو گم ميشوم
مرگ‌ات مي كنم
و زندگي ات مي شوم و در تو گم ميشوم .

جادوگرم من
زنت ميكنم و مردت ميشوم
جادوگرم من…



مديحه براي ناپلئون برگها


حالا كه باد مي نوازد
و برگها كف ميزنند
و ابرها رژه ميروند
براي تو شعري مي گويم كفشدوزك كوچك!
تو ناپلئون مني .

فاتح
برقاره‌ي برگي‌سبز
و بازگشته از پيروزي هاي بي‌كشتار بسيار
كه طبيعت آنها را با كلماتي از سايه
بر كاغذهاي زمان‌هاي گمشده ثبت كرده است،
تو ناپلئون مني
وشب كه باد خاموش است
و برگها خاموشند
و ابرها خاموشند
و تو در خواب،
هجاهاي ناشناس شعر من
برگچه هاي تازه اي خواهند بود
كه طعم آنها را حس خواهي كرد .




حادثه اي اتفاق افتاده است


آسمان آبي تر
وگل سرخ عطر‌آگين تراست
بر شاخه پرنده آوازي ديگر مي خواند
سپيده دم پاكيزه تر بر مي آيد
و احساس جاودانگي .

چيزي را جستجو ميكنم
و مي يابم،
در قلبم
چهار كودك
چهار پرنده كوچك عشق مي خوانند.


مديحه‌براي‌زني‌كه‌كودكي‌به‌دنيا‌ خواهدآورد


«گل‌سرخ»!
كودكت
شراب خواهد بود
و شهد
زيرا كه در بوسه اي تاريك
و بر زمين گمشده در ميان ستاره ها
نخلستانهاي «گرمه»
وتاكستانهاي«مون پلييه»
در خون تو در آميختند
و كودك درگوشت عطرآگين تنت جوانه زد.
«گل سرخ»
كودكت شراب سرخ خواهد بود وشهد سياه.




ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
گرمه: هم وزن با نرمه وبه معناي خرماي پيش رس نام دهكده‌اي
كوچك وقديمي در دشت كوير.مون پليه: شهري در جنوب فرانسه




وسواراني كه سوي آسمان راندند


…و سواران در غروبي سرخ
با سرودي سبز و آغشته به فسفرهاي رخشان
غرقه در هذيان سوداهاي آبي رنگ بي پايان
رفتند وگذشتند از من خاموش مانده
رانده در كنجي وسر برده فرو در بالهاي خسته و خونين .

… و سواران جملگي رفتند
و تمام دره ها خاموش شد
جارو كشان جاودان شب
اندك اندك
[ آنچنان كز آن غروب اولين روز ازل ]
روز را رفـُتند
وبر آمد ماه چونان مجمري از زعفران زرد
بر ستيغ قله هاي سرد.

… و سواران
تا ابد اين را نمي دانند [ مي دانم ]
كه بجا ماندم در اين شام غريباني كه پايانش
هست پايانم
تا لبان عاصياني را كه مي آيند
سالها بعد از من و ما
شعله اي باشد در آوازي به لب ها
كه من‌اش رويانده‌ام از گرمي تب ها
در دل شب ها به شعري،
و سواراني كه سوي آسمان راندند
تا ابد اين را نمي دانند ، مي دانم



هفت ترانه‌ي سياه كابوس


(شب بود و نيمه شب)
شب بود و
نيمه شب
خورشيد زرد روي پليدي، اما
با شعله هاي بي رمق بيمار، مي تابيد
بر آبهاي تيره‌ي دريا
كه پيش روي ما
گسترده بود تا افق بيكران مات.

من با زني كه زنم بود
از پله هاي ويران، آمده بوديم
تا سنگفرش
سرد
شيب دار
ساحل متروك
و مرده بودم گويا.
خاموش مانده بوديم
و پرده هاي مندرس
سرد
دلهره
بي آن كه باشد پيدا
در بادهاي بي نوسان مي جنبيد.
ناگه، صداي خشك جمجمه اي كوچك را
بر شيب سنگفرش شنيديم
[ بي آن كه باد بيايد ]
هر دو به سوي جمجمه‌ي كوچك
ديوانه وار دويديم
اما به آن نرسيديم
وجمجمه
افتاد در ميانه‌ي امواج
و رفت
تا ژرفناي دريا
آن جمجمه از آن كودك ما بود
[ خاموشوار
بي آن كه كس بگويدمان دانستيم ]،
اعماق آبها را
گويا كه با دو چشمم ميديدم
اعماق آبهاي
ژرف
هراس انگيز
لبريز جمجمه ها بود.

خاموش ايستاديم
من مرده بودم و آن زن
بي آن كه باد بيايد
در باد منتشر مي شد
چون خاكستر
و هيچكس نبود
شب بود و نيمه شب…

( كسي كمانچه مي نواخت)
تمام شب كسي كمانچه مي نواخت
درون سرخي دهان شب
و بر زبان خيس و خون بيكران شب.
تمام شب
تمام شب
كسي كمانچه مي نواخت
و ميگريست .

( مردگان مي گذرند)
همه جا مي‌گذرند
مردگان امشب در سردي لرزند‌ه‌ي مرگ
همه جا مي‌گذرند
و هوا بر سر من مي پوسد
و كسي را سر آن نيست كه لب باز كند
[ منجمد گشته دهانها ]
و بگويد:
مردگان امشب با ما
همه جا مي گذرند.

چيست اين ابر هراس آور چرخان
كاندر آن نيست عقيمي را پايان
و فرو ريزان بر هرچه دهان در جولان.
همه جا مي گذرند
مردگان امشب در سردي لرزنده‌ي مرگ
همه جا مي گذرند
و كسي در دل شب خنده به لب
ميخ تابوت مرا مي كوبد .

(پرومته‌ي مرده)
درغارهاي تاريك
بر آبهاي بسيار
تنها صداي آب بود كه مي امد
و زورقي كه بر آن
تابوت مرد مرده‌ي غمگيني
بر آبهاي تيره روان بود.

من بودم و
نبودم
گويا كه چشمهايم
در انتشار بود
در آن هواي تيره‌ي پر فسفر
گويا كه چشمهاي منتشر من تما‌مي من بود.

در غارهاي تاريك
بر آبهاي بسيار
تنها صداي آب بود كه مي آمد
تنها،
صداي نرم نفسهاي سرد وخسته‌ي ارواح بي نشان
و زورقي روان
از غار تيره اي
تا غار تيره‌ي دگري تا به جاودان

(بر اختري خموش)
بر اختري خموش
بي روزني به پهنه آفاق
از سنگ و بي زماني مطلق
افراشته‌ست قامت خود را برج
در بيكران مرده‌ي خاكستر،
من زنده ام وليك در اين برج
بي مرگ
بي حيات
و فكر ميكنم
من خود . تمامت برجم
بي روزني به پهنه‌ي آفاق
بر اختري خموش .

( از آخرين ستاره)
و موج خون گذشت و بر آمد
تا خوابهاي من
وز ابرهاي تيره فرو باريد
فريادهاي تكه
تكه‌ي
تندر
بر پنجره‌ي اتاقك تاريكم.

از آخرين ستاره گذشتم
تنها
آنگاه بيكران خفته ظلمت بود
با آسمان سرختر از خون
وآنسوترك
دريائي از جنون
باموجهاي روشن زردش.

( بدر تمام بود)
بدر تمام بود
و در ماه
گيسوي يار من نوسان داشت
و در غريو گله ي انبوه كركسان
شب،
تكه
تكه
مي پوسيد
و گورهاي تازه و خونين
لبريز كشتگان قديمي بود
و من تمام شب،آري تمام شب
خود را ز لاش و لوش مي آگندم
و گورهاي كهن را
با چنگ و ناخن و منقار مي كندم
در جستجوي جسدها.

بدر تمام بود
و در ماه
گيسوي يار من نوسان داشت
و من تمام شب
آري تمام شب
سر شار لاشه ها
در خيل كركسان
به سفر بودم،



جهان چقدر عجيب است


هنوز نيز چو مي‌بينمت مي‌انديشم
كه چشم‌هاي تو از چوب جنگلي جادوست
و روزگاري من
به قرنهاي گذشته
ميان جنگل دوري
به روي ساق بلوطي كه رنگ چشم تو بود
نظاره كرده ام اين چشم‌هاي وحشي را
هنوز نيز چو مي بينمت مي انديشم
به قرنهاي گذشته
در آن زمان كه درخت و پرنده نام نداشت
و دور از اين همه قانون
ميان جنگل دوري
تو بوده اي چو درختي ومن به شاخه تو
پرنده اي گمنام ،
هنوز نيز چو مي بينمت مي انديشم
جهان چقدر عجيب است
ودوستت دارم.



شاعر رسمي شعرهايش را مي خواند


تريبون آماده است
ميكرفن ها
ساطور
پرده هاي ضخيم و رنگين
و دستمال ها.

تريبون آماده است‌
تا از گلوي تو صداي ديگري برخيزد،
و ساطور،تا زندگي يكدست را
به اندازه هاي سفارش داده شده تكه تكه كني
و پرده هاي آلوده به عطر وگـُه
تا بقاياي حقيقت را پنهان كني
و دستمال‌ها
تا خون زمردين شعر را از تريبون پاك كني.

تريبون آماده است
ميكرفن ها،ساطور
پرده‌ها،ودستمالها،
شاعر رسمي شعرهايش را مي خواند .




خطابه‌ي شاعر غير رسمي


براي اينكه شعر حقيقت است
حقيقت چون دردي كه بر كتف من پتك مي كوبد
و دست وقلم و كلماتم را دردناك مي كند.

براي اينكه شعر گرانبهاست
گرانبها چون زندگي بر باد رفته‌ي مردم
و خون شهيدان.

براي اين كه شعر زيباست
زيبا چون پستانهاي گرم و شيرين معشوق من.

براي اين كه شعر واقعي است
واقعي چون دستان كار كه جهان ويران را مي سا‌زد.

براي اينكه شعر عظيم است
عظيم چون امواج اقيانوس مرموز
و خداي مواج.

براي اينكه شعر ياوه نيست
ياوه چون خطابه هاي دروغ فرمانروايان.

براي آن كه شعر فريب نيست
فريب ديوارهاي زهرآگين تقدس
كه در پس آن ابليس با مغز آدميان جماع مي كند.
براي آن كه شعربي‌رحم نيست
زيرا از خاك و خدا و زندگي برآمده است.

براي آن كه شعر ترسو نيست
زيرا فرزند عصيانهاست.

براي آن كه شعرنمي تواند كراوت زده و با نقاب ظاهر شود
زيراخورشيد شعله ور و عريان
شمشيربي نيام
و پيكرهاي داغ و رقصان با آهنگ طبلهاي وحشيان است
براي آن كه شعر اين چنين است
و بايد اين چنين باشد
از اين پس
پيش از آن كه شنوندگان حقيقي خود را داشته باشم
با لباس تمام رسمي شاعران [كه عرياني ست]
براي شما دو ماهي كوچك درون تنگ آب
براي شما هواهاي پيرامونم
براي شما قطرات باراني كه مي باريد
براي شما درختان خاموش دو سوي راه
براي شما قورباغه هاي قور قور كن
براي شما پله هاي فرسوده‌ي قديمي
براي شما مردگان متواضع گورستانها
براي شما رعدهاي غلتان در كوچه هاي ابرهاي سياه
براي تو صاعقه‌ي به جان آمده از بيكاري
براي شما مستان و ولگردان‌وروسپيان
براي شما زندانيان و زنجيريان آزاد
براي شما كه تمام حقوق شعر را به رسميت مي شناسيد
براي شما
شاد و ديوانه
شعرهايم را ميخوانم
و به تمام تريبونهاي رسمي تف ميكنم.



در روشناي صبح


مرتد نيستم
اي كافران
كافر نيستم
اي مرتدان
تنها، خداي شما را
تنها خداي حقير شما
اين موش‌پيرزشت آسما‌ني ديرينه سال را
كه در ميان قلب‌هاي قساوت
و چشم‌هاي شقاوت،
[از بعد اين همه جويدن جانها ]
لانه كرده است
باور نكرده ام من و هرگز
باور نمي كنم.

مرتد نيستم
اي كافران
كافر نيستم
اي مرتدان
تنها سرود من اين است :
اين جامه‌ي عتيق و مندرس و چركين
هم قد و هم قواره ي انسان نيست ،
من ميروم
و بر صحيفه‌ي خون مطهرم
بادا
كه تا خداي من
در روشناي صبح كه مي آيد
خونخواه من شود
و در ميان قلب‌هاي شما نيز
خورشيد بر دمد.

روايت مسافرخاموش


به عمق فاجعه در چار سوي تاريكي
شبي مسافر خاموش كاروان مي گفت
يكي حديث شگفت
كه باز مي گويم
به عمق فاجعه در چار سوي تاريكي:
… در آن كرانه به فرجام
به جشن بت سوزان
حريق گشت مهيا و سوخت بت ها را
و گفت كاهن معبد:
ملاك ماست از اين پس حقيقتي ديگر،
و با اشاره نشان داد آسمانها را
و زآن دقيقه تمام قبيله شد به سجود
و من به وحشت در پشت پرده هاي سرشك
نگاه مي كردم
كه آسمان كبود
زدود تيره‌ي بت هاي سوخته پر بود
و خيل تازه رها گشته دود بت‌ها را
نماز مي بردند
به عمق فاجعه در چار سوي تاريكي.




سه ترانه تاريك متروهادرفاصله دو هزاره


(پسرك كوچك گريه مي كند)
دراعماق تونل‌هاي تاريك
زيرگورهاي مردگان
وهواي شگفت ميان ورق‌هاي يك رمان قديمي
در ترن خلوت
بادكنك بزرگ پسرك كوچك مي تركد.

شرمزده و بي صدا
و به رنگ درياها ، از چشمان آبي‌ات
چه اشكي مي ريزي پسرك!
و نمي داني
كه نمي توانم در كنار تو
براي آرزوهاي تركيده ام
و دهكده‌ي كوچكم
اشكهاي سياه خود را بگريم.

(شباهت)
دراعماق تونلهاي تاريك
و ترنهاي عجول
كوليان گيتار مي نوازند
چه شباهت شگفتي
ميان گيتار
و تفنگ!
هر دو را در آغوش ميكشند
هر دو را با انگشتان مي نوازند
گيتار را
براي زندگي بخشيدن
تفنگ را
براي كشتن.

(گذرگاه)
در اعماق تونلهاي تاريك
درآخرين لحظات يك قرن
ترن از هزاره اي به هزاره‌ا‌ي ديگر سفر مي كند.

درآخرين لحظات يك قرن
در ميان دو هزاره
وقتي زمين چرخان
از تنگه اي بي نام و بي بازگشت
به سوي هزاره اي ديگر مي رود
به تو مي انديشم مادرم
و از تو دور مي شوم.

هفت شعرنيمه شب آرام


(زمان گيج)
ماه نيست
باد نيست
ستاره نيست،
نيمه شب
عقربه هاي ساعت هاي قديمي محو مي شوند
و زمان گيج و گم ،
ماه نيست
باد نيست
ستاره‌نيست
در پشت پنجره‌ي تاريك
كسي رؤياهاي خود را دفن مي كند
و مردگان از اندوه مي گريند.

(در اشك خود خفته ام)
نيمه شب،
و در اشك خود خفته ام،
خواب مي بينم.

خواب مي بينم
قرنها پيش
در درون خنجر خود خفته ام
و آنسوتر ازخواب من
دهكده اي مي سوزد
كساني مي ميرند
و ماه در بدركامل است،
نيمه شب
كسي در اعماق يك سكه غرق شده است
و تمام سكه هاي دنيا مي خندند.

(باد مي آيد)
باد مي آيد
كوچه قديمي بوي ماه مي گيرد،
درهاي بسته‌ي شب زنده دار
وكوبه ها خواب دستهاي مردگان را مي بينند،
نيمه شب
ماه بر باغ تاريك طلوع مي كند
زني مي زايد
مرگ با زندگي متولد ميشود
و ماهِ حيرت زده…

(پرندگان شب)
نيمه شب،
در تن من تمام پرندگان شب مي خوانند
نيمه شب،
جويباري در تن من مي گذرد،
برگي مي شوم
از شاخه فرو مي افتم
به سفر ميروم،
نيمه شب كسي درآب‌هاي دور دست مي خواند.

(راهزنان)
نيمه شب
راهزنان با اسبهاي سياهشان
از ميان زنگ تلفن ها بيرون مي تازند،
كسي بيدار نمي شود.

كسي بيدار نمي شود
باد مي ايستد
و درآسمان
تلويزيوني عظيم
شب را به ماه الكتريكي ميهمان مي كند.

نيمه شب
راهزنان با اسبهاي سياهشان
از ميان زنگ تلفن ها بيرون مي تازند
كسي بيدار نمي شود
در پشت پنجره
در قلعه هاي دور
از ميان كتابهاي كهن
قطرات فسفر جاري مي‌شود
وكسي در اعماق خاكسترها مي‌خندد.

نيمه شب
راهزنان با اسبهاي سياهشان
از ميان تلفن ها بيرون مي تازند
كسي بيدار نمي‌شود…
هيچ كس نگران نمي‌شود
چيزي به غارت نمي‌رود
در گنجه ها ظروف زرين برجاي مي‌مانند
در صندوقهاي سياه
الماسها در روياهاي سخت خود
و گردن بندهاي سردوسكه ها در خوابند
كسي بيدار نمي شود
و راهزنان در ميان زنگ تلفن ها نهان مي‌شوند
با اسبهاي سياهشان
و خورجينهاي خيس خون
انباشته از قلب ها…

(آواز جويبار)
نيمه شب جويبار آواز ميخواندو ماه خنك،
[ بيدها با سايه‌‌ هاي خود خيمه هاي تاريك‌اند]
بالا بلند باريك ناشناس بندر دور!
كشيده چون زه كمان !
وخرامان چون مرگ شيرين من
[ آهوي‌هراسان‌وگمشده ي زعفران
[ دهان‌ فلفل وگناه
و چشمان نگران تيغ تاتاران]
نيمه شب . هميشه جويبارآواز نميخواند
و ماه خنك ،و نميداني ،
در كتان سايه ها
موريانه ها در سكوت زمان را مي جوند و ماه خنك را
ودهان كوچك ترا لبريز بوسه هاي من
و نميداني…

(عروسكها)
نيمه شب
عروسك‌ها عروسك نيستند
با چشمان پولكي شان
لبخندهاي يكسان
خطوط بي انحناي رؤياهاي پلاستيكي
در ميان جمجمه هاي تهي
و ضربان قلب‌هاشان
آنجا كه قلبي نمي تپد.

نيمه شب
عروسكها عروسك نيستند
گاهي در ميان آنها كسي مي گريد
و گاهي در ميان آنان
كسي با قلب گمشده خود مي رقصد
نيمه شب
وقتي كه قيچي ها و پارچه ها و پوشالها تاريكند
و استاد كار پير و خسته
در خوابهاي خود ،عروسكهائي از رؤيا مي سازد.



انتخاب ميكنم


انتخاب ميكنم
در زير ستاره هاي سرد
در زير پل نيمه ويران
و چشم انداز جنگل پرمه
تنها و غريب
در آغوش سگي غريب تر از خود
شب را بگذرانم.

انتخاب ميكنم
با دزدي از ذرت زارهاي بي حصار
و سيب زار آنسوي سيم خاردار
گرسنه نمانم.

انتخاب ميكنم
دور از دهان محكم و مهاجم
و سينه هاي سفت زني كه دوستش ميدارم
پس از ساليان دراز
با سكه اي بوسه اي از روسپي خسته اي بخرم
تا طعم زنان را كه لازمه‌ي شاعريست
فراموش نكنم.

انتخاب ميكنم
كه شعرهايم را كسي نپسندد
وترانه‌هايم مردمان را بيازارد
و انگشتان آسما‌ني و زميني
مرا آماج عتاب كنند
انتخاب ميكنم
اين همه را انتخاب ميكنم
ولي هرگز
بي شور شاعرانه
در تابوت بزرگ و پرشكوه
ناآزاد زيستن را نمي پذيرم.



چهار غزل عاشقانه


(ديري عريان نخواهي ماند)
عريان كه مي شوي
ديري عريان نخواهي ماند
تار
به تار
و پود
به پود
بر عرياني ات جامه اي مي پوشانم
كه از بوسه هايم بافته ام
از آغاز شب
تا آغاز صبح.

(آرزو)
همه
مرا دوست دارند
جز تو
كه مرا دشمني
اي كاش همه مرا دشمن بودند
جز تو
كه مرا دوست مي داشتي.

(شتاب كن)
خوشبختي من در بوسه‌ي تو پنهانست
شتاب كن
پيش از آن كه لبانت غبار شود
و خوشبختي من گم شود
چون مرواريدي بي صدف
در اقيانوس زمان.

(تا آن زمان كه زاده شوم)
تا آن زمان كه زاده شوم
هنوز منتظرم
معشوق من باش.
در اين انتظار
و باران برف و جهل
اگر گرماي تنت نباشد
و زمزمه هايت
چگونه نميرم
معشوق من باش.



سايه‌ها


در آفتاب شامگاهي
با سايه هامان دست در دست و صميمي ايستاديم
تا آن زمان كه سكه‌ي خورشيد گم شد
و تيرگي از راه دير و دور آمد
تا آن زما‌ن كه سايه‌ها غافل ز ما در خواب رفتند
شايد [نميداند كسي]
تا سرزمين روشن مهتاب رفتند.

در تيرگي[بي سايه‌هامان]
مهربان و دست در دست و صميمي بازگشتيم
آنگاه باد آمد ترا برد
و شمع خاموش آمد وآئينه شد تاريك و لبخند
اي يار بر لبهايم افسرد
اما نمي دانم مي انديشم چرا
[شايد از آن رو كه جهان جز سايه اي نيست]
آن سايه‌هاي مهربان و دست در دست و صميمي
كه آنشب تاريك بر جا ماند در آن جاده‌ي دور
با يكدگر سرگرم نجوايند بي ما جاودانه
در آفتاب شامگاهي .




مديحه‌ براي‌گربه ها


گربه ها در آفتاب ناب اسفندي لميده
نيم خواب و نيمه بيدار
با خيالي گنگ و خوش شادند
هر سه در گهواره‌ي گرم تعادل با طبيعت
از هر آن چه جز طبيعت
سخت آزادند.

پوستي زيبا
چنگ و دنداني دلير و وحشي و بـُرا
و نگاهي، از خيال موشكي طناز، پر رؤيا
اين تمام هستي آنهاست در ديروز يا امروز يا فردا.
نه كسي شان مي دهد دشنام
نه بهشتي شان بشارت مي دهد ني دوزخي پيغام
نه فقيهي و نه شاهي گسترانده در مسيرزندگي‌شان دام
نه زمانه با بم و زيرش
بر سر آن ست تا از بعد عمري
بر سر بازار و برزن
در كشدشان از سريرعزت وناگاه گردد
گربه خوشنام
گربه‌ي بي حاصل بدنام!

نه غمي دارند
نه به دل اندوه از بيش و كمي دارند
و نه زخمي بر جگر از هجر ياري
نه اميد مرهمي دارند
ابر و باد و آفتاب و خاك
[ شايد]
جمله‌ي افلاك!
گربه ها را در بسيط خام حيوانيتي معصوم
حلقه در گوش و بفرمانند
و مي انديشم بدينسان ، گربه ها شايد
اشرف بي شك موجودات عالم
[بي كه تختي و سرير و خادمي و كاخ و دربا ني]
شاه شاهانند!.

بر غباري خرد
در نهفت كهكشاني در ميان خوشه هاي كهكشانها
درجهاني ازجها ن‌ها
گربه ها در آفتاب گرم اسفندي لميده
نيم خواب و نيمه بيدار…

خروس پير


از شب هنوز مانده دو دانگي ولي ز دور
در پيشواز صبح
افكنده است لرزه بر آفاق دور دست
بانگ مؤذنان،
اما خروس دهكده برده‌ست سر به پر
ديريست با دلي كه ز ا‌ندوه مانده تلخ
پرواي هيچ بانگ اذانش نيست
هيچ التفات و گوشه چشمي، اگر چه دل
بسته ست با سپيده‌ي خونين دور دست
با اين همه غريو و فغانش نيست.

از هر كرانه مي رسد آواز
طي شد شب دراز
ديرست و دور نيست تا كه بر آيد
با گيسوان وحشي و زر تابش
خورشيد دلنواز،
برده ست سر به پر خروس دهكده غمگين
او صبح راستين را
آنسان كه چرخش شگفت زمين را
با خون باستاني گرم صميمي اش
احساس مي كند
او،در بند بانگ هيچ اذاني
يا نعره و غريو و فغاني نيست
هر چند پر مهابت و سنگين.

از آبهاي تيره شبگير
تا ساحل نگون هواهاي دور دست
امواج پر تلاطم فرياد بي شكست
بر كومه هاي تيره فرو مي غلطند
ـ صبح از افق رسيده
سر زد طلايه هاي سپيده!
اما خروس پير
بالي به بال خويش نمي كوبد
با پيچ و تاب بانگ دلا ويزش
شب را ز با م شهر نمي روبد،
چشمان بي فريب‌‌اش
بسيار ديده است كه پيش از سپيده دم
از خون اختران كهنسال
دامان سرخگون فلق پاك ميشود
شب را قباي چرك و دلازار و زهرناك
از جيب تا به دامان
با پنجه هاي خشم سحر چاك مي شود
در كوچه هاي دهكده تك تك دريچه ها
رو بر فلق كه موج زنان باز مي شود،
زآن پيشتر كه مهر كند پر و بال باز
با تق و تق پاي كشاورز سالخورد
در كوچه هاي سرد
يا غژ و غژ خيش كه لغزد ميان خاك
در پهنه نبرد دلاويز زندگي
روز بزرگ دهكده آغاز ميشود
اينك ولي زدور
[با خود خروس دهكده مي گويد]
بر جنگل كبود
شمع هزار اختر سوزان
سوسو زنان
ودر تمام دهكده هذيان هنوز هست
سنگين به پلكهاي غمالود مردمان،
وقت است تا هنوز بر آيد
تا شعله فلق
آواي دردناك و شرر خيز مرغ حق.

از شب هنوز مانده دو دانگي
ناكرده است سر
اما خروس دهكده بانگي
با گوشهاي بسته به بانگ دريچه ها
تا سكه اميد نيفتد ز اعتبار
بر هم نكوفته ست
از شوق بال و پر.


افسون آزادي


نه رهائي پرنده اي از قفسي
يا نفسي
در تنگه‌ي ميان دوشب بي آفتاب
پيش از رؤيت راهزن بي نقاب.
نه گريز غزالي
يا شادي يقين تجربه اي
كه طلسم عتيق خارا را غبار كند
و زاده شدن در نيمه‌ي عمر،
شگفتا از آزادي
كه در افسون آن
اسارت را حتي ميتوان به نماز ايستاد
شگفتا
از افسون
آزادي.


چه سود از آزادي


چه سود از آزادي
هنگام كه در ستايش زنجيرها همآوازند
و تو
تنها
در شهر دور دست بيگانه
در زير پلهاي عظيم سرد
در اشك خود شاد آزادي بي‌حاصل خويشتني.

چه بسيار تا آن مقصدكه نماز عشق بر زنجيرها
وسجود قرباني
و جلاد
در محراب خدائي يگانه[آن جا كه عصيان من آغاز شد]
پايان يابد
و پس از هزار چراغ مقتول شك
فريب‌كاران
و فريب خوردگان
به فريب خوردن خود يقين كنند.

نه زنداني و نه زنجيري
انتهاي افق تا ابتداي افقي ديگر بازست
با اين همه مجال تكاپو نيست.
نگاه كن!
فارغ از قحط سال و زمين بي سايبان
چهار گرگ مقدس
در چهار سوي زمين
آواز در آواز افكنده اند
و در پروازگاه كركسان كهنسال
قاريان مي خوانندوناقوس ها راه جاودانگي را مي نوازند،
چه سود از آزادي
در چشم انداز اجساد شاد
و شمع هاي
تاريك…

هجراني


كفر اگرجستجوي حقيقتي
يا پرواز پرنده‌اي ست
در آن سوي افق مشروع‌
وديوارها،
و ارتداد اگرباور نداشتن جنگ آدمي وخدا
وسرتافتن ازآستان آنان
كه سامان سازاين كشاكش موحش‌اند،
من‌‌آن مرتد كافرم
كه خرقه‌ي گناه بر دوش و تازيانه‌ي لعنت بر پشت
ايمان عتيق را بر نمي تابد.

هراسان
ميان علفچر
و شعله زار
چه سود از آن‌كه برده‌اي
عبدي،
كه منم
جباري،
قهاري را
كه توئي
به نيايش ايستد.
خسته از جبارانم
[چه در زمين وچه در آسمان
آن چنانكه برآنم تا در هيئت شهيدي، رزم‌آوري
كه‌تا‌آخرين‌گلوله‌ فرياد‌خاراي‌آزادي‌ست
جلاد خود را پيش از خود به بهشت دركشانم و بر صدرنشانم]
و نمي دانند
و ميداني
در اين هجران‌تا به كدام آفاق پوزار كشيده
وطعم كدام‌ تلخاب‌هاي عطش را چشيده
و چسان خسته و
شكسته ام،
من بر اين بهتان شوريده‌ام
بر اين بهتان عتيق نفرين شده
كه ترا در هيئت جباري،
جلادي
تازيانه به كف
و مرادر قامت عبدي،
بنده‌اي‌
داغ بر پيشاني
باز مي جويد،
وچه مضحكه‌اي
نمازي!
كه من برده‌اي هراسان
و تو قهاري بي پاياني.

درجهاني
كه جباران‌كوچك
جباران بزرگ را
و جلادان‌حقير
جلادان‌كبير را
به نما‌ز ايستاده اند
نه جبارم
و نه جلاد،
شاعرم
امين بي مدعاي زبان و زندگي وآزادي
برده نمي توانم بود
و در جستجوي آن محرابم
كه عاشقي معشوقي را زمزمه سر مي‌كند
و معشوقي عاشقي را آغوش مي‌گشايد
آن‌جا كه نه زانوان هراسان و نه پيشاني داغ دار
بل قلب‌ها زيبائي معشوق را به سجود ميروند
و ايمان
زيباتر از طلوع خورشيد
در پاكيزگي صحراهاست.

در آن سوي افق مشروع
و ديوارها
هنوز در جستجوي اين رازم
كه عاشق كيست
و معشوق كدام؟
هنوز در جستجوي اين رازم…



آخرين ترانه‌ي دو زناكار


نگاهمان كنيد!
خم شده
از بالكن هاي غبار آلود كهن
با چشمهاي
تاريك
قديمي تان.

نگاهمان كنيد
در خياباني بر انحناي زمين،
اقيانوسها،
سايه‌هاي بالهاي فرشتگان منتظرعذاب
وكتاب‌هائي كه بر آن خون عشق خشكيده است.

عريان و
سيراب و
شسته در عشق
و با زخم تازيانه هاتان بر پشت
قلب‌ هامان را به رسميت شناخته ايم
و نمي دانيد و نمي دانيد
كه در قلب‌هاي گناهكارمان
دو شاخه‌ي گندم روئيده است
و چه خورشيدهاي روشن كوچكي آواز ميخوانند
و نمي دانيد
با چشم‌هاي
تاريك
قديمي تان
و قلب‌هاي
تاريك
قديمي تان
و خداي
تاريك
قديمي تان…


اعدامي


نه نشان سوخته‌ي گلوله اي بر سينه اش بود
نه كبودي ريسمان داري بر گلو گاهش،
مرد اعدام شده
به خانه باز مي گشت
در ميان كفشها و لباس‌هايش
و باد سرد شب.

نه نشان سوخته‌ي گلوله اي بر سينه اش بود
نه كبودي ريسمان داري بر گلو گاهش
و در پشت سر
جنازه‌ي آرزوهايش را به خاك مي سپردند.


بيزاري از شب


بيزاري از شب فريب است
اگر در ستايش روز ترانه اي نخواني
نفرت از گذشته دروغ است
اگر آينده را با تمام لوندي هايش در آغوش نكشي
و سخن گفتن از آزادي ياوه است
اگر تمام زنجيرها
تمام زنجيرها
تمام زنجيرها
را فرو نريزي

هيچ زنجيري مقدس نيست!
نه در جيب‌هايت
و نه در جمجمه ات
چيزي را پنهان مكن
چيزي از گذشته را.


و بر اين ساحل


صخره اي در پيش رو[ تاريك]
سر افراشته تا آسمان دور نا پيدا
پشت سر درياي پر توفان [كه طي شد]
زير پا آن ساحل موعود
و بر اين ساحل
منم آن فاتح مغلوب تنها ، خيس
زير باران هراس انگيز دشنامي كه مي بارد ز هر جا،
از تو اي بيچاره دل در شرم و اندوهم .



دختري مانند سيب آمد


دختري مانند سيب، آمد
آنچنان خاموش و سبز و ساده و معصوم
كه دل من
در گذار دستهاي نازك‌اش لبريز احساسي گياهي شد
و گمان كردم
هر دو تن از ريشه اي گم‌گشته و از جنگلي دوريم
ودرخشيدآذرخش رازناك شعر در خونم،
دختري مانند سيب، آمد
هيچكس اين را ندانست آه اما
من به چشم خويشتن ديدم
دختري مانند سيب، آمد.

برج‌هاي خاموش


برج‌ها خاموشند
بادها خفته به خوابي ابدي
ابر از رؤياي شهر فرو خفته به تاريكي ها مي گذرد
و من اينجا به دل شب
به خم و پيچ يكي لحظه
يكي پنجره ي بسته و مدفون و عقيم
ـ كه نه بر شيشه‌ي آن صاعقه اي ميشكند
و نه شب را صبحي ـ
دستهايم را سوزان از تب
بر مي افرازم در تاريكي
با يكي نعره‌ي مجروح كه: اي شب، شب تلخ
كاش مي شد كه ميان تو پراكنده شوم.

مانده در زنجيرم نز پولاد
مانده در زندانم نز بيداد
مانده در خويشم در توفانم، توفاني انساني
سهمگين
غلطان
پيچان
و به خون خفته و خون افشان كز قعر زمان
به خيالي سحري گمشده و فرخ پي مي گذرد
و به پيوندم نا خواسته و خواسته با اين توفان،
دست بر داشته از هر چه كه بر آن بتوان دستي سود
و ز سودائي كز آن [شايد]
شادي خردي يا لبخندي آيد سود
و مي انديشم در غربت بي سايه و همسايه خويش
خويشتن را منكر
دگران را نگران
ميتواند راند به آفاق خموش
اسب پندار عبث را
با هراسي كه] نياشوبم كس را؟

سر فرو مي كوبم بر ديوار
و چه غوغاي غريبي
دل و انديشه به هم آوارند
دست با آنچه كه در مي يابد
چشم با آنچه كه مي بيند، در پيكارند
نعره‌ام مي خيزد ناگاهان
خون فرو مي پاشد بر شيشه
شيشه بر چهره شب شب به خيابان تهي
و صداي من بر مي آيد
وآرزوهايم راگر چه عبث
پرده بر مي دارد از رخسار:
چيست انديشه‌ي افعي به شب تيره و تار
باد امشب زكجا ميگذرد
تشنه بوي خاكم
تشنه‌ي بوي درخت
ماهتاب آيا بينائي ماه است كه مي پاشد بر كوري شب؟
… شب زقهقاه سكوتي ابدي لبريز است
برج‌ها خاموشند
بادها غرقه به خوابي سنگين
ابر از روياي شهر فرو خفته به تاريكي ها مي گذرد
در پس پنجره‌ي خردشده
غرقه به تب.


تب


شهر مي سوزد.
باد
بوران
سيل
توفان
بر فراز آسمان [درگوشه پيشاني‌ام‌] رعد كبود وحشي بيرحم
زآذرخشي رگ‌رگ و ديوانه سر در كف گرفته آتشين پرچم
و ميان كوچه‌هاي پيكرم قهقاه نا پيداي دشمن
همزمان با ريزش سقف و در و ديوار
و خيابانها و ميدانها كه بر هم ميشود آوار
و غباري كز درون چشمهايم مي تراود مي نمايد تار
هر چه در پيرامن من.

كس نميداند در اين تاريك‌تنهاي‌غريبانه
در نهفت اين سراي دير سال بي هياهو
[كه در آن ارواح هر شب تا سحر با من به نجوايند]
در دل اين شهربيگانه
همچو برجي باستاني در هجوم دشمني بيرحم
و ميان شعله‌اي بيمار
در ميان دستهاي دردناك و زرد و گرم تب چنين‌ام
و مي انديشم در اين دم
[گر چه با ويراني اين برج ويران نيستم اي يار]
چون يكي سردار غمگين
كه فرو مي‌سوزد او را قلعه‌ي مغرور در آتش
داستان قلعه‌ي رويائي من كه بر آن شهزاده بودي
رو به پايانست
وز پس اين آتش سوزنده تا جاويدسرماي زمستانست،
شهر مي‌سوزد.

هجراني


بي تو اي يار
به غم انگيزي آن پله‌ي متروكم
در خم كوچه‌ي آن بندر
كه به تاريكي درياي غمالوده‌ي حسرت زده ره مي برد
و بيادت هست آيا
كه بر آن پله چنين گفتم:
ميتوان اينجا سيگاري آتش زد
و پس از آن مرد،
بي تو اي يا‌ر من از سوگم.

منظره‌ي متروك


چهار نيمكت سبز
ميان حلقه‌اي از كاجهاي گرد‌آلود
و بركه اي كه در آن ماهي خموش و خسته و پيري
به خواب رفته ميان غم و غروب و خزه
و قلب من كه خموشانه مي تپد در آب.

نه ابر ميگذرد
نه باد مي آيد
نه مرغ مي خواند.

سوار و غروب


چه غربتي
چه غروبي!
سوار زمزمه كرد
و در غروب گذشت.

چه غربتي
چه غريبي!
غروب زمزمه كرد
و در سوار گذشت،
در آن دقيقه‌ي متروك
غروب نيز هويت داشت
غروب نيز نفس مسكشيد
غروب نيز غريبانه تر زمرد سوار
به راه چشم دوخته بود.

به دور دست ستاره دميد و شب آمد
وراه،
خالي ماند…


شب در جنگل« سن‌لو‌ لافوقه»


بر آبهاي تيره‌ي تالاب آسمان
ماه ايستاده است
عريان
و شرمريزه‌هاي پيكر معصومش
انبوه اختران.
در زير نورهاي غمالود و خيس ماه،
رؤياها
آرام ميگذرند
بر راههاي هذيان.









ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سن‌لو لافوقه: شهري در فرانسه، حوالي پاريس



نيمه شب« ليل‌آدام»


باد
واژه‌هاي مرده را جاروكنان مي‌رُفت
شهر، چون قفل بزرگي بسته بر دروازه‌ي بودن
منجمد مي شد ميان خوابهاي آبي بن بست
با خود انديشيد عابر:
[در عبور ريل‌هاي مرتعش در نور مهتابي
و قطاري كه گذشت از شب به سوي شب]
در تمام عمر بودن چون كليدي
با خيال چرخش اندر چشم قفلي گمشده
شايد كه از آن
باز گردد در ميان خواب و هذيان
درب خاك آلوده‌ي صبح سپيدي…
و صدايش در ميان بادها گم شد،
شب تهي ماند و خيابان خامش آمد باز
ريل‌هاي مرتعش در انتظاري مضطرب بر جاي خود ما‌ندند
و گذشت عابر
باد ،واژه هاي مرده را جارو كنان مي رفت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ليل‌آدام شهري در فرانسه، حوالي پاريس




خاطره


همچنان شب بود و مي‌رفتيم و مي‌خوانديم
در ميان موج و باد خيس بر دريا
و صداي ريسمان بادبان، موسيقي ما بود.

در ميان زورق كوچك
در ميان گيسوان خيس و در عرياني معصوم خود ،خاموش
خفته بودي
و تمام كهكشان بر پيكرت سوسو زنان آغوش واكرده
كه ز پشت پلك‌هاي بسته ام ديدم
هرچه بود آن لحظه از ديروز يا امروز يا فردا
دريا بود
دريا بود
دريابود
همچنان شب بود و مي رفتيم…


خاطره


پرده
لرزان
به باد نيمه شبان
شمع
شب را به تيرگي نگران
شمعي افروختيم در دل شب
زآن سپس
سوختيم در دل شب.


گنج


اگرچه خوف به هر سو كشيده ديواري
و فصل فصل خزانست و ماه مرگ وزان
دهان كوچك و گرمت
غرور زندگي است
و بوسه‌اي كه درآنست
تمام گنج جهان.

ميان جنگل پائيز
دهان كوچك و گرمت
ز برگ گل لبريز.


گر شهريار بودم


وقتي كه با تمام دهانت
وقتي كه با تمام جانت مي‌خندي،
در اين جهان سرد
[در ژرفناي تيره شباني كه جان من
ديريست گمشده ست ميان سرشك و دود]
گوئي كسي دوباره اجاقي را
از مستي و ستاره مي افروزد
وشب تمام شب
در خنده‌هاي تو مي سوزد

معشوق بيكرانه‌ي كوچك
گر شهريار بودم و تو در كنار من
گستاخ وار
اينگونه با تمام دهانت مي خنديدي
هرگز دهان كوچك وگرمت را
لبريز سكه هاي سردطلا
و رشته هاي گيج جواهر ، نميكردم
و مثل اكنون
و مثل شاعري كه ندارد به غير شعر
دربان و خادمي
فرياد ميزدم به لبانم:
پادافره چنين گستاخي
لبريز بوسه باد دهانش
زين لحظه تا ابد!


هجراني


چنان در نيمه شب آتش گرفتيم
كه از ما
صبحدم
خاكستري ماند
سحر آمد جدا گشتيم و از ما
خيالي
در ميان بستري ماند
كبوتر رفتي و پنهان شدي‌آه
ز تو تنها
به صحراها
پري ماند.


فداي چشم تو كولي


برقص كولي مجنون
برقص كولي مست
فداي چشم تو كولي مرا هرآنچه كه هست.
در انتهاي غزل[ ابتداي رفتن و ديدن]
تو انتهاي جهاني
من ابتداي جهان
و زير پاي تو خاك است و
بعد از آن افلاك.
برقص كولي مجنون
برقص كولي مست.



در ميان برهوت


در ميان برهوت
زير اين دوزخ سرگردان[خورشيد]كه مي سوزد سرخ
چشم بسته‌ست كسي[ساعت‌هاست]
غرقه در اشك و سكوت.

نيمروزست و افق تا به افق چون دل من ـ
خشك و ترك خورده ولي
شب تيره‌‌ ست كه مي بارد جاي باران،
دشت خيس است ز ظلمت
خفته توفان[ديريست]
نيست، ورهست صدائي
[به دل روز فرو افسرده در ظلمت]
ناله‌ي شبگيريست.

در ميان برهوت
شبحي خسته فرو هشته به هم مژگان را
گر چه دارد به دل خويش هوس، توفان را
بسته دندان به جگر تا زين پس
به خيالي كه عبث
نفريبد او را ديگر كس،
زير لب مي گويد:
نيمروزيست شگفت
كه در آن ديدن نابينائي ست
زين سبب كه همه كس
جاي ديدن به هوس در پي وهم آرائي ست.
ميگشايد چشم ومي بندد
و زآفاق كبود
آن سوي چشمان بسته او
صف به صف مي گذرند
خيل اوهام
چو دود.
مرگ رستم


و گفت غمگنانه ماه
به انتظارآن سوار مانده است
در انتهاي راه دره اي سياه
و در ميان دره چاه و در ميان چاه
چاه
چاه
چاه
چاه…

قله‌هاودامنه‌ها


همواره قله ها
بر يالهاي گمشده و بي نام
بر جا و استوارند
هر چند ابر دامنه ها را نهان كند،
وقصه‌ي غرور قله‌ي بشكوه
مرهون دامنه‌ست
هرچند اگر به هيچ كتابي
زآنان كسي حديث نخواند،
اقرار ميكنم
من غيرخرده موج كوچك بي نا مي
هرگز نبوده‌ام اما
باور كن اي رفيق
توفان هميشه خشم مشترك امواج است
و انقلاب
مجموع خشم سركش امواج توده‌ها.
كدام باد مرا آورد؟


كدام باد مرا آورد؟
كدام شب، ز كدامين گذر كه لعنت‌ ها
شكسته در خود چونان عجوزه‌گان سياه
به هر كرانه‌ي آن [تلخ] مويه مي كردند.

كدام باد مرا آورد
كدام باد مرا تا بدين زمين آورد
كه خاك آن همه از سنگپاره بود و ستاره
و خار و خنجر و خاره
و هر درخت كه قد ميكشيد ميدا‌نست
جدا ز تيغ و تبر نيست طرح تقديرش،
و بذر من شبي از دور دست باد رسيد
و باد رفت و من از بادها بجا ما‌ندم.

به روي خاره و خارا
ميان باغچه‌ي باد
درون جدول قانون سنگ تيره شكفتم
ميان باد زدم ريشه سر برآوردم
ميان باد برآوردم
ميان باد كه تنها صداي او به سكوت
به گوش مي آمد
حكايتي ز هياهوي ديگر آوردم
ميان باد ولي شاخه بي اصالت بود
و سايه سايه‌ي خاموش را اصالت بود.
ميان باد سرودم:
ـ من از شبي كه سراسر ستاره بارانست
و از دلي كه در اين شب
در آن شراره و شمع و ستاره پنهانست
هراسناك و غمينم.
ميان باد سرودم:
ـ من ازتلالو لبخندهاي دايره سان
كه روي پيشاني
تمام زاويه ها را
به سايه هاي دلاويز مي دهد آذين
هراسناك و غمينم.
هزار قرن مكرر
ميان باد سرودم:
ـ من از نگاه مسطح
من از تنفس بي ارتفاع آرامش
من از نهايت سائيدگي
من از عبور مداوم ميان لوزي ها
من از سپيده‌ي مطلق
من از توقف تاريك و انجماد سپيد
هراسناك و غمينم
وباد، بادِ مكرر، در اقتدار گذشت.

ميان باد كه ديوانه وار ميگذرد
مگر كه بذر من از تنگه‌ها عبور كند
مگر كه بذر من از سرزمين باد مرا
دوباره دور كند.

نماز


ميان ظلمت و دشتي خموش مي رفتم
برهنه همچو خدائي
رها ز هر چه خداست
بر اين گمان كه مراست
جهان‌ وآن چه در آنست،
و خون كافر و مستم
چه دور بود از مرگ،
وناگهان
رسول ماه برآمد
چنان عظيم و درخشان
كه در ميان بيابان
به خويش لرزيدم
و قلب كافر من پر شد از تلاوت مهتاب
و صبح چون كه برآمد ز راه دور و دراز
كبود بود جبينم ز داغ مهر نماز.


انسان و آسمان


درگاه آسمان
پيشاني شكسته انسان
در اين ميان
باري كداميك
تا بر زمين به سجده فرود آيد
در پايان.

سيصدو شصت و پنج پيمانه


سيصد و شصت و پنج پيمانه
چيده برهم در امتداد زمان
همه يكسان به آشكارا ليك
گونه گون آنچه اندر‌آن پنهان

هر سحرگاه چون دمد خورشيد
زنهفت شبي سكوت آجين
دست بر مي‌كنيم و مي‌نوشيم
جرعه اي شادمانه يا غمگين

به يكي تيغه‌اي درخشد سرخ
به يكي نعره اي خروشد تلخ
به يكي راههاي غربت ما
گستريده به روم از سوي بلخ

اي بساچشم‌هايمان كه نيافت
اندر آن غير رشته اي در باد
كه گره خورده برگلوگاهي
تا نيارد كسي زدل فرياد

يا دلي را كه مي تپيد به خون
در شب زرد و مرده پائيز
در فرود عبوس دشنه‌ي مات
با سكوتي شگفت و رعب انگيز
يا زني را كه زير پنجه خصم
ميكشيد از نگاه خود فرياد
ليك فرياد او نيامد بر
از پس برج وحشي بيداد

چه كسي ديد آنچه را ديديم
ياشنيد آنچه را كه بشنيديم
چه كسي نوش كرد يك جرعه
زآنچه را ما هماره نوشيديم

چه كسي دستهاي خود افراشت
تا از اين جامهاي تو در تو
بستاند يكي و بر خوا‌ند
قصه را جرعه جرعه موي به مو

چه كسي ديد اشكهامان را
اندرين جامها روانه برآب
آه ايام ما به بيداري
طي شد و بس كسان غنوده به خواب

اندرين جام‌هاي هشته به هم
در دل خون و اشك جنگيديم
لب بر آتش فشرده و دندان
به تن تيغ و سنگ خائيديم

واپسين جام چونكه گشت نگون
شد عيان رازها كه بود نهان
سيصد و شصت و پنج پيمانه
بار ديگر در امتداد زمان
چيده بودند و باز مي بايست
تيغ خائيد و زهر را نوشيد
تا بر آيد شبي و نيمه شبي
زيكي جام شعله خورشيد


پرسش


و پرسيدم از ابرها:
ـ زندگي چيست؟ گفتند:
حبابي
برآبي
كه از ژرفناي سرابي
به خوابي برآيد.
و رفتند و من زير تندر
خموشانه برجاي ماندم.

در حاشيه‌ي غروب


در حاشيه‌ي غروب ابري باريد
يك قطره به روي برگ‌آلاله چكيد
بگذشت نسيم، خسته از دشت خموش
در آينه‌ي آب شفق ها لرزيد

در حاشيه‌ي غروب او تنها بود
يا آن كه نبود او، به خاموش وجود
آهي زد و اشكي به غباري آميخت
خنديد كسي به عرصه‌ي بود و نبود

در حاشيه‌ي غروب در آبي آب
در خاطر ماهيان كه بودند به خواب
مرغي به فلق پر زد و، اسبي به شفق ـ
مي تاخت به سوي بيشه اي با تب و تاب

در حاشيه‌ي غروب از خاك گران
مردي و زني شدند از جا نگران
ديدند غريب ناشناس است وجود
خاموش ،ميان بيكراني ز زمان

در حاشيه‌ي غروب شهري بشكفت
بر بام كسي به پرتو ماه بخفت
در پشت يكي دريچه‌ي بسته كسي
در گوش كسي زعشق افسانه بگفت

در حاشيه‌ي غروبِ ويران رفتند
شمشير به كف بسي سواران رفتند
آن شهر و دريچه، آن حكايت، آن عشق
از خاطره هاي روزگاران رفتند

در حاشيه‌ي غروب شعري گفتم
وز او رازي به خامشي بشنفتم
خنديدم و در باور و در غربت خود
تا روز ابد به رازِ‌خامش خفتم



درجستجوي ساحل


در جستجوي ساحل دير و دور
بس قرنها كه در دل درياي بيكران
كرديم دستهاي خسته و خونين خويش را
هر لحظه سايبان نگاه غمين خويش
و موج بود
وموج
بر اوج نيز ساده ي مرموز آسمان
ما را ولي به دل
يكدم نگشت پاك
شور و هواي ساحل.
يك روز در سپيده دمي سرد عاقبت
كشتي نشست در گل
وز آبهاي سرد
تا خاكهاي تفته و خونين برامديم
…بس قرنها گذشته و امروز
كشتي نشستگان پهنه ي خاكيم
اي ساحل زمين
به كجائي؟.

طرح اندوه


نه بادي
نه ابري
نه موجي
نه خيزابه اي خرد حتا
و كشتي ستاده ست در هرم تلخ و تب آلود دريا
سكوتست و تا دور دستان يكرنگ و يكسان
نه توفان
نه خطي زساحل
و جز آبهاي پر اندوه طرحي دگر نيست پيدا.


ميان اين

فرياد همه غوغا كه غير غربت نيست
در انتهاي جهان آنسوي اتاقك من
به سوي لايتناها كجاست پنجره اي
كه سر برون كنم از آن
و نعره‌اي كشم از ژرفگاه جان و جنون
به اوج خون و زمان
در مصيبت انسان.

آخرين شمع


آخرين شمع كجايست؟ بيفروز آن را
بگذارش به پس پنجره،
و بخوان در گذر باد
كه چون ماه برآيد بايد
كسي آواز بخواند كه زمين خامش نيست،
آخرين شمع كجاست؟

تفريح و تدفين


اين روزها
در سرزمين ما
تفريح ما مراسم تدفين است
تدفين ما
مراسم تفريح ديگران
وين سهم ماست از همه ي آنچه در جهان.

جنگ، ابهام


دستي
و
دكمه‌اي
و شب از شعله‌اي كبود
آتش گرفت و ماه
در ابر ايستاد
وآنسوي مرزها
در شهر ناشناس و خفته و خاموش
پرگار مرگ دايره‌اي رسم كرد و دود
از نقطه هاي سوخته‌ي خون ،برخاست
و زندگي گريست
با خنجري به گرده‌ي خونين.

شهر مقتول


باد و
آب و
آفتاب زهر شد
مرگ خيمه زد
شش هزار دل
از تپيدن ايستاد،
شش هزار گوركن
شش هزار گور،
شش هزار مرده‌ بي‌كه در ميان شش هزار تكه‌ي كفن
دفن ميشوند.
شهر خالي است
بادهاي تلخ
كوچه هاي پر زشوكران
خالي از عبور.

ماه بر فراز شش هزار گور


ماه!
ماه سرخ
ماه سرد
ماه سهمگين،
ماه!
ماه تلخ
ماه مرده
ماه آهنين،
ماه!
ماه گنگ
ماه كور
ماه كر
در سفر
بر مدار جاودان
از فراز گورهاي مردگان
فارغ از جهان،
ماه!
ماه
ماه
ماه بي عصب.



شبانه‌ي زميني


ز شمع خون مي ريخت
و پشت پنجره تابوت هاي تيره و سرد
به رود باد روان
و شب لبالب نجواي سرد گوركنان
كه در
هواي معلق
عبور ميكردند.
ز پشت پنجره ديدم ترا كه مي رفتي
هنوز زنده
ولي مرده
در تقدس خويش
و گيسوان تو در رود باد در نوسان،
در اين ميانه افق رنگ باخت[ ميديدم ]
دهاني از دل شب گفت: سپيده!
ليك نبود
سپيده جز كفني خشك و پاره، و بر آن
چكيده بود فلق[خون پاك روسپيان]
ز شمع‌خون مي ريخت
و پشت پنجره خون مي ريخت
و شب لبالب خون بود.



آن‌ سوي در


درپشت اين دريچه كه برق كبود شعر
چرخنده در كشاكش گرداب بيكران
گهگاه مي درخشد و مغلوب مي شود
تاريكي زمان،
گوئي لبي به زمزمه تكرار مي كند:
دژخيم هيچگاه ندانست
دژخيم هيچگاه نخواهد دانست،
آنان در آن سپيده‌ي محصور و آهنين
[وقتي ستاره‌ها همه بيرنگ مي شدند]
از انتهاي خون خويش گذشتند
و زخم آخرين
تنها دري گشوده به سوي سپيده بود
كز هر دو سو دميده و دامن كشيده بود،
آن سوي در
گشاده بر آفاق راز ناك
ارواح عاشقان
در بامداد گمشده در رمز بي نشان
آميزه با جهان،
اين سوي درگشوده به سوي بسيط خاك
در ساعتي كه واقعه ميقات ميشود
و لحظه ها به مقصد ميعادمي رسند
در ابتداي خيزش ودر انتهاي خشم
غرنده درسپيده‌ي پر شعله زنگها
درياي دست‌ها و بر امواج‌دست‌ها
برق تفنگها.

نيمه شب حكومت فقيهان


زمان ،تراكم خاكسترست و آهك و اندوه
زمان ،تراكم سرماست
و هر دقيقه حبابي‌ست سرخ تر از خون.
گذشت عابر
با ساعتي كه عقربه هايش
زخاطرات جسدها عبور ميكردند
وغمگنانه چنين گفت:
هنوز ميگذرد ماه.
هنوز ميبارد
براده هاي شقاوت زپرتو مهتاب
فضاي نيمه شب از ذره‌هاي زرد جنون
در آن دقايق لبريز يخ لبالب بود.

تناقض


هر صبح خون
هر ظهر خون
هر شام خون
فردا چه خواهدشد؟[مرا اندوهگين گفت او]
و من به حيرت فكر ميكردم چرا با اين همه
انگور انگورست در ژرفاي تاكستان
و باد مي تازد ميان شاخه هاي در هم و خشك انارستان
و ابر مي بارد
و ماه مي تابد
فارغ، بدانساني كه پيش از آن.
دوزخ


پرسيدم از آن ياركه
دوزخ به كجاست
از چيست كه از ديده‌ي ما نا پيداست
خنديد در اشك و گفت:
بنگر به زمين
در زير ستاره هـا جهـــنم بـر پاست


روسپي


چاهي عميق و تيره بود آن چشمهاي تلخ
[آن زن] با نگاه تيره اش از برف و خاكستر
و پشت آن چشمان پر اندوه و آرام و متين اما نمي دانم چرا ناگاه
احساس كردم
كز ژرف دل ،پر خشم وبي آزرم و عريان
بر مي كشد گويا كسي فرياد
و مي سپارد ره به دنبال شبابي له شده و گم شده در بادها، در باد
چاهي عميق و تيره بود آن چشمهاي تلخ.
كابوس و رؤيا


ميان ابر و شب بيكران و هول آور
زمين سري بريده و چرخان بود
[سر خدائي شايد ز روزگا عتيق]
و ما تفكرات مرده او بوديم
ميان جمجمه‌اش
و پرده هاي پرآماس مغز بيمارش
كه از درون و برون ذره ذره مي گنديد.
و آمدي تو بناگاه از ميانه‌ي اين هول خيز پر وحشت
و آفتاب برآمد و باز من ديدم
زمين دوباره زمين است گر چه آن كابوس
حقيقت است و حقيقي
ميان ابر و شب بيكران و هول آور...

شبگرد


كيست اين خيره كيست اين شبگرد
كه برآورده سر زخواب از درد
دلگران از جهان و هرچه درآن
نعره افراشته در اين شب سرد

پاي بسته‌ست بر زمين كه درآن
هر چه جاري‌ست رودي از خونست
مشت بر كرده سوي استاره
آن كه ديگر بر او بي افسونست

شهر خاموش و شهربانانش
در و دروازه‌كرده اند فراز
غرقه در فسفر سياه سكوت
ميرود شب به راه دور و دراز

وندرين دم كه قطره قطره چكند
لحظه ها در گلوي ژرف زمان
وندرين دم كه تا بنوشد خون
شب گشاده‌ست در سكوت دهان
وندرين دم كه خيلي از اشباح
شاد و عريان و مست ميرقصند
گاه پيدا و گاه ناپيدا
شمع هاشان به دست ميرقصند
وندرين دم كه چشمه هاي سياه
جاري از ژرفناي آينه هاست
وندرين دم كه خنجر جلاد
سر به محراب سوده و به دعاست

مي درد نعره هاش خشماگين
پرده از روي شب و هرچه درآن
و به اميد پاسخي [شايد]
باز مي ايستد بجا نگران
ليك در پشت هر دريچه‌ي گنگ
خوابگردان به خواب يا به سپوز
شب بيغاره مست ميخندد
خوابتان گرم و دور باد از روز

نعره ميخيزد از دل شب باز
كه عقيم و عظيم،پابرجاست
«صبح فردا؟» سكوت مي‌غرد
ـ صبح . هذيان مرده در روياست

باز اما نواي اين شبگرد
در ميان جنون و خون لرزان
بر تن شهر غرقه در خفتار
همچنان تازيانه در نوسان…



زندگي نامه


در رهگذر ستارگان
در شب تار
بگذشت سواري و بر انگيخت غبار
چون ديده گشود ماه،
بر راه
نبود
نقشي ز سوار و
اسب و
از گرد و غبار


نگاه


آئينه اي زهذيان
بر خاك ميگذارم
تا آسمان پاك شود عريان،
درياي آه ما‌نده معلق
در ژرفناي ابر
جز اشك و خون آدميان نيست
اين ابر اگر ببارد باران.


شهر در دور دست


ميامد ميان شب و ماه
ودرآنسوي دشت بي مرز تاريك
همه خفته بودند
وشب بود لرزان
ز روياي سبز درختان و از آه.

كسي خواند
كسي رفت
كسي ماند
كسي بوسه زد بر لب ديگري گفت: فردا
و گم شد صدايش
و خاموش شد زمزمه‌ي گامهايش…

شعر بينائي ست


شعر،
ديدن نيست
بينائي‌ست
سخن گفتن در آن سوي خاموشي
با سيب و
سنگ و
هوا،
دري كه در بن بست خارا گشوده ميشود
تا درآن سو، خدا را رفيقانه درمهتاب بازيابي
كتفهاي خونين خود را به گرماي دستهاي او سپاري
از فرشتگان عذابش شكوه سر كني
وكفر خود رابا او به گفتگو نشيني.
شعر گريختن است براي پيوستن،
وادامه يافتن در آن سوي تن خويش
شعر جستجوي جهاني‌ست كه وجود دارد
جستجوئي در آنسوي بامهاي كوتاه .وصليبهاي بلند
شعر جستجوست
روان شدن
يافتن
ونهان شدن…



دعا


به نهان از نگاه مؤمنان
چراغي از كفر برافروخته‌ام
تا در تاريكي آن
سيماي روشن ترا به تماشا نشينم.

در اشك مي خندم
درخنده‌مي‌گريم
چه حكايتي!
چه حكايتي
از آنچه‌مي گويند وآنكه توئي.

دريا در پيمانه نمي گنجيد
و خورشيد
درچراغدان
فرسوده ي‌
پر‌دوده‌ي
عتيق.
مؤمنان! خود را درآينه‌نگريستند
خود را درآينه نگريستند‌و ترا نقش زدند
و لاجرم‌شباني‌كه‌عظيم‌ترين دنباله دار
كوچك‌ترين‌تازيانه‌ي‌تفريح‌اش
در چرانيدن‌گله‌هاي‌بره‌‌‌‌ هاي‌ ستارگان بازيگوش تازه زاد بود
و برزيگري كه معماي بذر حيات را در سكوتستان بي‌پايان افشاند
تا گياه برويد
پرنده بخواند
ابر ببارد
وآسمان آبي باشد،
[آن كه چراغ عشق‌را در خانه‌ي آدمي برافروخت
تاخورشيد بي پشتوان نماند
آن‌كه نان وجدان در خوان انسان نهاد
تا از آن در تقرب مدد جويد]
در هيئت جلادي نا‌متناهي از آسمان به زمين آمد
تازيانه‌ و سنگپاره در مشت گرفت
تا بر گرده‌ي سارقي پريشان
و چهره‌ي زناكاري مسكين بنشاند
يا در خلوتي و نهاني
دو پرنده‌ي‌معصوم را
كه پيش ازلب‌ها
قلب‌هايشان را به اختيارتفويض كرده بودند
به دوزخ نويد دهد.

من اين همه را شا‌هد شدم
من ايمان را از آينه‌ها
و محراب‌ها
نياموخته بودم تا تاب آورم
[مرا پرنده ي گمنامي پيامبر شد
كه وارونه بر شاخسار با‌ران زده
به شادي
قطرات شبنم پر شفق را
مي نوشيد وبه‌آزادي سرود مي‌خواند]
رسولي نبودم من
تا از كتابي آسماني
يا معجزي
مددي بجويم،
شكستن آينه‌ ها راسنگي به كف نگرفتم
شعري سرودم،
در دست ديگران سنگ پاره‌اي شدم كافر
بر چهره‌ي ايمان‌ هاي عتيق
تا در آن سوي شكسته پاره‌هاي تباه
و در آن سوي سد آينه ها
جهان آينه‌اي باشد
تا مگر گوشه‌ي ابروي ترا
اي زيبا
در هلال ماه
به تماشا نشينند.

گاهي به‌سراغ من آي
تا از ستارگانت برايم بگوئي
تا ستارگانت را در شعرهايم بنشانم
و شعرهايم را برايت بخوانم
گاهي به سراغ من آي
پيش از آنكه بشكني و بازم آفريني .



چشم انداز نيمه شب كودكي


در بغبغوي نرم كبوترها
مهتاب مي درخشيد
بر انحناي بام ضربي ايوان
و قطره
قطره
آب زمشكاب مي چكيد
در امتداد ماه
تا تغار سفالين لب پريده‌ي لبريز
سرد و
زلال و
تيره و
روشن
و ماه ميلرزيد
در آبهاي سرد
و ژرف مخمل شب خاموش.
در امتداد ماه.

شب شسته بود و شاد و شبق رنگ
چون گيسوان تيره‌ي «بدري» كه خفته بود
در امتداد هرم نفسهاي مادرم
در پشت بام در گذر بادهاي سرد شبانگاهي
و ماه بود شسته تر از شب
و مي گذشت بر بامهاي روشن «گرمه»
و نخلهاي خفته‌ي «نيشابور»
و ماه مي درخشيد
وز دشتهاي پر نمك دور بر مي خاست
باريكه هاي نور.
يك لحظه ناگهان
زنجيره ي صداي زنجره شد خاموش
ماه ايستاد.
در پشت بام خانه پدر
در خوابهاي خويش
غريد چون خداي خفته‌ي خشماگيني
با سبلتان بلندش در مهتاب.
در ژرفناي تيره‌ي نخلستان
با شعله هاي آتش
برخاست بوي تند چپق
و شار
شار
آب

من ايستادم
شاد و شگفت و شاد
در ماه و
آه و
تشنگي و
مهتاب
وآب نوشيدم از مشكاب
در امتداد خواب خروسان كه گاهگاه
در «كوز» خود به همهمه اي آرام
از خوابهاي خويش سخن مي گفتند.

مهتاب مي درخشيد
و ماه مي گذشت
بر انحناي بام ضربي ايوان
وزنجره
زنجيره ي صداي نازك خود را مي بافت
در ژرفناي تيره ي نخلستان.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نيشابور:نام روستائي بسيار كوچك در سه كيلومتري دهكده گرمه
كوز: هم وزن با روز لانه پرندگان اهلي در گويش مردمان دشت كوير



چشم انداز نيمه شب جواني


سلول از شب است و من از زخم
و درد همچو صاعقه اي تاريك
در پيكرم زبانه مي كشد.

بر بامهاي «خور»
ماه بزرگ مي گذرد
در انعكاس اشك روشن آن يار
وز دشتهاي دور مي گذرد باد
بر بستري نمك آلود
در خرده هاي نور.

آنسوترك
به پشت دريچه
سرباز گيج و گول
در خلوت و سكوتي پر شهوت
با تكه اي مداد به ديوار
تصوير مي كند زني را عريان.

شب مي رسد به فرجام
آنگاه بامداد، آغاز مي شود
تاريك و تلخ و خا مش و بي پايان.

سر باز رفته است و به ديوار
تصوير زن
مانده ست شرمگين
پيش نگاه هيز نگهبان.




ــ ـــخور: هم وزن با دور به معناي خورشيد، شهري كوچك در دشت كوير



چشم انداز نيمه شب اكنون


آوارگي طلاست
وقتي كه قلب من از پولادست
و عشق مي درخشد بر آن
چون ماه نيمه شب «گرمه»
بر انحناي بام ضربي ايوان.

آوارگي طلاست[ ميگويم ]
و تكه
تكه
نخواهم شد
با هيچ تيغ تلخ دريغي
زيرا كه با تبار مردم
پيوند خورده ام
زيرا كه خويش را
گم كرده ام ميان خويشتن خلق
وينسان به ماهتاب روشن
بر بامهاي روشن
سوگند خورده ام.
مي ايستم عريان
در پيشگاه نيمه شب اكنون
و پيش چشم تلخ سرد زمستان
و ماه «گرمه» را
بر انحناي قلبم
با خويش مي برم
و با بلند ترين آواز مي خوانم
اي زندگي
درياي رنجهايت
همواره كوه گنجهاي مرا افزود
وجان شعله ور من
از اين شب شگفت نفرسود.

چشم انداز نيمه شب فردا


…وقرن‌هاست
قرن‌ها
ما رفته ايم و نيست نشاني از ما،
اما
در بغبغوي نرم كبوترها
مهتاب مي درخشد
بر گستر جهان
در انحناي مخمل شب خاموش
و قطره
قطره
آب زمشكاب مي چكد
چون قطره هاي روشن الماس اختران
در قلب كهكشان
و عطر گيسوان تيره ي انسان
آرام مي وزد
در بادهاي شب
بر شانه هاي مهربان خداوند.

وصيت نامه


در روز انقلاب
وقتي كه‌خنده بر لب خلق است آفتاب
وغلغل شراب
آميخته‌‌ ست در نفس بر بط و رباب،
انبوه‌تيره فام فقيهان را
با عدل خشم خلق سپاريد
اما خداي فقيهان را
[وقتي كز آسمان فرو مي افتد]
هرچند در هزار غل و زنجير
هرگز ، هرگز به مردمان مسپاريد
كاين ديو دد سرشت هزار آهنگ
خواهد گريخت باز و حكايت
اندك
اندك
گردد دوباره آغاز.

در روز انقلاب [فراموشتان مباد]
باري خداي فقيهان را
تنها، به شاعران بسپاريد
تنها به شاعران و خداوند شاعران.
در باره اين دفتر
:
…. «جادوگرعاشق»مجموعه اي از شعرهائي را در خود دارد كه خودجوش و طبيعي و شايد با مسامحه بتوان گفت بر اساس نوعي غريزه آزاد خود را نشان داده ونوشته شده اند.
شعرهاي اين مجموعه از دفترهاي شعر سالهاي 1364تا 1381انتخاب شده و تا كنون منتشر نشده اند.

سرودن در حال و هواي غريزه‌اي آزاد وفارغ‌ازآداب و ترتيب، به بيان ادبي«شاعرانگي»، به قول حافظ « قوة شاعره» و به تعبير لوركا «احساس ويژه» شاخص اصلي انتخاب شعرها براي اين دفتر بوده است، در كنار اين تلاش شده است شعرهاي انتخاب شده از زاويه زبان، و رنگها و سايه روشن هائي كه شعرها با آنها آميخته اند،عليرغم تفاوت مضمون ها يكدست وهم خانواده باشند.
كارمحوري ادبيات ولاجرم شعر،خطر كردن براي بر انگيختن به انديشيدن و تعمق آزاد وراه بردن به شناختي روشن و نجيب و وفادار است، اگر بتوانيم ذهن رادرهيئت پهناب و ژرفابي آرام تصوير كنيم شعر ميتواند پرتاب سنگي بر اين ژرفاب وآغاز تلاطم باشد. دايره‌هاي حاصل از برخورد شعروذهن ،آزاد از دنياي عادت و وظيفه و رها از شناختي خدنگ‌آسا ،نه در يك جهت بلكه در تمام جهات به پيش مي روند،در اين سفرهيچ قلمرو ممنوع ومقدس و در بسته‌اي وجود ندارد. بر اين پايه‌ميتوان در دنياي كابوس ها در كنار رؤياها ،در جهان مرگ در همسايگي قلمرو زندگي، در راههاي يقين درمجاورت كوره راههاي شك ودرآتش مبارزه چنان كه درگرماي ملايم عشق به سفر رفت.در اين سفربرپيكره‌ي جهان ولايه‌هاي زندگي دست‌مي سائيم وآن را ميشناسيم. اين دفتر شعردر حد ظرفيت خود‌با شعرهايي عاشقانه،فلسفي،روانشناسانه،طبيعي و سياسي و اجتماعي اين را در پيش چشم دارد.

۱۳۹۳ آذر ۱۱, سه‌شنبه

کلیات مجموعه شعر جادوگر عاشق.اسماعیل وفا یغمائی

جــــادوگــرعــاشــق

اسماعيل وفاـ يغمائي

دفترسيزدهم از مجموعه هاي‌ شعر
· جادوگرعاشق
· دفتر سيزدهم از مجموعه هاي شعر
· اسماعيل وفا ـ يغمائي
· طرح پشت جلد از استاد بهرام عاليوندي
· انتشارات بي بي
· تاريخ انتشار: زمستان 1381
دراين دفتر مي خوانيد

· خلوتگاه(1377)………………………………………………..7
· براي دفاع از آزادي(1376)………………………...……… 8
· دوزخ را باور ندارم(1373)………………...……………….10
· قديسان درخوابند(1373)……………..……………………11
· تا ستاره هاي لرزان و پريده رنگ(1364)...………………. 12
· معراج(1364)…………...………………...…………………13
· نسبيت(1364)…………………...…………………………...14
· يازده ترانه‌ي روشن مرگ(1374ـ1377……….……….…(.16
· جادوگر عاشق(1378)……………………..………………..23
· مديحه براي ناپلئون برگها(1378)……...…………..………26
· حادثه اي اتفاق افتاده است(1376)…………...………..….27
· مديحه براي زني كه كودكي به دنيا خواهد آورد(1372)..28
· و سواراني كه سوي آسمان راندند(1376)……………….. 29
· هفت ترانه‌ي سياه كابوس(1366ـ 1371).…………………31
· جهان چقدر عجيب است(1367) …..………………………38
· شاعر رسمي شعرهايش را ميخواند(1378)….………………39
· خطابه‌ي شاعر غير رسمي(1378)……..…………………….40
· در روشناي صبح(1381) …………...……………………….43
· روايت مسافر خاموش(1369)……...………………………..45
· سه ترانه‌ي تاريك متروها در فاصله دو هزاره(1378)……...46
· هفت شعرنيمه شب آرام(1375ـ1378……………………(..48
· انتخاب ميكنم(1378) ………………………………………..53
· چهار غزل عاشقانه(1377)……………………………………55
· سايه ها(1364)………………………………………………..57
· مديحه براي گربه ها(1366)…………………………………58
· خروس پير(1367)…………………………………………...60
· افسون آزادي(1375)..……………………………………..63
· چه سود از آزادي(1374)…………………………………..64
· هجراني(1381)……………………………………………...66
· آخرين ترانه‌ي دو زناكار(1379)…………………………...69
· اعدامي(1377)………………………………………………71
· بيزاري از شب(1378)………………………………………72
· و بر اين ساحل(1366)……………………………………...73
· دختري مانند سيب آمد(1365)…………………………….74
· برجهاي‌خاموش(1365)……………………………………..75
· تب(1380)…………………………………………………..78
· هجراني(1372)……………………………………………..80
· منظره‌ي متروك(1365)…………………………………….81
· سوار و غروب(1367)….…………………………………….82
· شب در جنگل سن لو‌لافوقه(1368)………………………...83
· نيمه شب ليل‌آدام(1366)…………………………………...84
· خاطره(1378)……………………………………………….85
· خاطره(1376)……………………………………...…… .....86
· گنج(1368)………………………………………………….87
· گر شهريار بودم(1381)…………………………………….88
· هجراني(1370)……………………………………………...90
· فداي چشم تو كولي(1369)………………………………...91
· در ميان برهوت(1366).….………………………………….92
· مرگ رستم(1368)………...………………………………...94
· قله‌ها و دامنه‌ها(1368)……………………………………...95
· باد(1367)…………………………………………………….96
· نماز(1365)…………………………………………………...99
· انسان و آسمان(1368)...……………………………………100
· سيصد و شصت و پنج پيمانه(1375)……..………………....101
· پرسش(1369)………………………………………………104
· در حاشيه‌ي غروب(1372)………………………………....105
· در جستجوي ساحل(1365)………………………….…....107
· طرح اندوه(1368)……………………………………........108
· فرياد(1375)…………………………………………….…..109
· تفريح و تدفين(1369).…………………...………………..110
· آخرين شمع(1375)………………………………………..111
· جنگ ،ابهام(1365)………………………………………....112
· شهر مقتول(1367)………………………………………….113
· ماه بر فراز شش هزار گور(1368)………………………….114
· شبانه‌ي زميني(1367)………………………..……………..115
· آن سوي در(1376)………………………………………..117
· نيمه شب حكومت فقيهان(1376)………………………....118
· تناقض(1367)……………………...……………………….119
· دوزخ(1368)………………………………………………120
· روسپي(1364)………………………………………….…..121
· كابوس ورؤيا(1365)…………………………………….…122
· شبگرد(1365)……………………….……….……………...123
· زندگينامه(1376)…………………………………………..125
· نگاه(1375)…….……………………………………………126
· شهر دردوردست(1373)…………………………………...127
· شعر بينائي ست(1381)………………………………..……128
· دعا(1381)……………………………….. ……………..…129
· چشم انداز نيمه شب‌كودكي(1364) ……………………..132
· چشم انداز نيمه شب جواني(1364)…………………….….135
· چشم انداز نيمه شب اكنون(1364)…………….………….137
· چشم انداز نيمه شب فردا(1364)……………………….….139
· وصيت‌‌‌ نامه(1381)……..………………………...…………140
 ***************

خلوتگاه
كنارآرشه‌ي پيرازياد رفته
رؤيائي،
در ميان نت خاموش
در پرتو شمعي ميان رؤيائي
شعرهايم را مي نويسم
رؤياهايم را،
كنار آرشه‌ي پير از ياد رفته
ميان رؤيائي
در پرتو شمعي ميان رؤيائي

براي‌دفاع‌ ازآزادي

براي دفاع از آزادي
بايد ترانه‌اي سرود:
براي قلعه‌هاي كهن
خونهاي فراموش شده برديوارها
خانه هاي ويران
اجاق‌هاي سرد
ودودهاي از ياد رفته .

براي دفاع از آزادي
بايد شعري نوشت:
براي تفنگها و زخم ها
تفنگ‌ ها و زخم‌هاي زنان چريك
تفنگ ها و زخم‌هاي مردان چريك.

براي دفاع از آزادي
بايد در مقابل گورها به احترام ايستاد :
گورهاي مردگان
كشتگان
وشهيدان.

براي دفاع از آزادي
بايد بر اشكهاي فرو ريخته
سرودي ازآتش شعله ور
و پولاد سرد سرود
و براي دفاع از آزادي
ــ فرقي نمي كند ــ
گاهي
شايد
شبي
وقتي شمع مي‌سوزد و عود عطر مي‌پراكند
وجام نيمه تهي ست
و ماه زرد فام بر آسمان مي گذرد
و زنجره در شكاف دريچه‌ي شكسته ميخواند
بايد بر لبان آن‌كه دوستش مي داري
با بوسه غزلي عاشقانه نوشت
و براي هر واژه از او بوسه اي ستاند
براي دفاع از آزادي.

دوزخ را باور ندارم

دوزخ را باور ندارم
زيرا هيچ شكنجه گاهي مشروع نيست
نه در زمين و نه در آسمان
نه براي كافران
ونه [حتي] براي جلادان.

گاه مي انديشم
شايد، دوزخ
خاطره‌ي شكنجه‌گاهي‌ست ويران شده
كه در آن خاطرات مردگان مي سوزند.

دوزخ را باور ندارم
نه، بعد از اين همه دوزخ
دوزخ را باور ندارم
وآدمي ميتواند پيش از مرگ بهشت شود
من اين را گاه تجربه ميكنم
حس ميكنم…
قديسان در خوابند


ماه مي تابد
قديسان در خوابند!
تنها
تنهاترين مُرتد شهر بيدار مانده است
در گفتگو با خدا،
ماه مي تابد.



تا ستاره هاي لرزان و پريده رنگ

و مي‌انديشم ميان شب خدايا
شعله‌اي هستي تو آيا
در كجاي كهكشان
لرزان ميان تيرگي هائي كه بس ساده هراس انگيز
و بدينسان ميروي
با خويشتن
در خويشتن
تا خويشتن
از خويشتن لبريز.
زرد و سرخ و تيره و سبز و كبود و آبي و بي رنگ
نعره‌ام ديوانه آسا
خواب كبكان را به قعر شب مي آشوبد
و صداي بالهاي سرد آنان
ميرود چون ضربه‌هاي قلب من شايد
تا ستاره‌هاي لرزان و پريده رنگ
كه بر انگشتان گرمم در ميان كهكشان آرام مي سوزند.
مست مستم وندرين مستي
باز مي پرسم ميان شب خدايا
شعله اي هستي تو آيا
يا همه هستي .

معراج


بر بيكران گرم بيابان
شب روح قير بود سراسر،
ما ايستاده بوديم
با چشمهاي خيره شده بر فرازها
در ژرف آبهاي هراس انگيز[گويا]
و اختران تمامي شان پنهان.
ناگاه ساربان[كه خدا بود بي‌گمان]
در ني دميد وماه.، در بادهاي سرد برآمد
بر ساقه‌هاي نرم نواهاي غمگنانه و مرموز
و آسمان شكفت، با بيشمار شعله‌ي رنگين،
زد شعله، آتش خاموش از خاك
و رفت و قامت رقصان خويش بر افراشت
تا ژرفناي گمشد‌ه‌ي افلاك.
آن نيمه شب
[يادم نمي رود] كه نمازي شگفت را
بر آتش و ستاره و ماه و نمك خوانديم
و ز ژرفناي آن شب مرموز گمشده
[با ساربان كه خدا بود بي گمان]
ديوانه وار رانديم
تا بامداد وشعله‌ي خورشيد.



نسبيت


با من تو گفتي: اينجا
فردا
بر سكوي ستبر سنگي تاريخ
مردي سرود خواهد خواند
مردي، ستاره مردي
در موج پر تلاطم خلقان
و چشم سير پير زمانه
شايد دگر نبيند اينسان.
من دستهاي گرمم را
بر خوشه اي زگندم افشردم
و دستهايم شد‌،لبريز قطره هاي زلال شبنم
آنگاه در سكوت رفتم
رفتم
رفتم.

از قطره‌ي زلال شبنم
تا آن ستاره كز افق دور دست شب
سوسو زنان
مي تافت بر جهان
راهي نبود چندان
آنگاه ايستادم
در بادهاي تيره و خاموش كهكشان
ديدم زمين را
با گورهاي كوچك و گمنامش
چون گور كوچك و گمنامي چرخان
و گور خويش را
در آن ميان
آنگاه رفتم
در بادهاي سرد
و لحظه اي دگر
پيدا نبود هيچ
حتي از آن چه تو مي گفتي با من
در قرنهاي رفته و خاموش
و خاكهاي فراموش،
چيزي نبود هيچ
جز شعله هائي لرزان
در دور دست شبي تاريك.




يازده ترانه‌ي روشن مرگ


( ترانه‌ي ميكده‌ي خاموش)
جام تهي
بر ميزخاموش
جام هاي تهي
بر ميزهاي خاموش،
در ميكده‌ي خاموش
دستان مستان
غبارهاي فرو ريخته اند
وآسمان تاريك ميشود با ستارگان قديمي اش،
چه جاي اندوه
پيش از آن كه پنهان شوم
در زير ستارگان قديمي.

(ترانه‌ي جاده‌ي ناشناس)
نگاههاي زنده برتپه هاي دور دست
نگاههاي سر گردان
سرگردان و پايدار در سرگرداني خود
وچشمهاي مدفون شده.

نگاه زنده‌ي من
سرگردان بر دامان تپه ها
و جاده كه چشمهايم را با خود مي برد
غبار شده
در غبار…

(ترانه‌ي مسافران قطارها)
از ميان خورشيد و كشتزار
قطارها به سوي ايستگاه مرگ ميروند،
در انتهاي ريل‌ها
توقفي در كار نيست،
نه در انتهاي ريل‌ها
و نه هنگامي كه باز ميگردي،
وقفل تاريك
بردريچه‌ي بسته،
در انتهاي افق…

(ترانه‌ي غار روشنائي)
هيچ‌كس نمي بيندش!
تكه اي از پارچه‌ي نخستين كسوف
لكه‌اي سياه در ميان روز
و غار روشنائي در ميان شب
ــ نخستين آفتابي كه برآمد ــ .

هيچ‌كس نمي بيندش
لكه‌اي سياه
وتكه اي روشنائي در درون ما
هيچ‌كس نمي بيندش.

(ترانه‌ي حباب)
رازي
شايد دري بسته
و قديمي
در انتهاي باغ
در آنسوي نهر زلال و خنك
در سايه هاي برگ‌هاي پر غبار انارستان
و در زير نور سرد ماه
آنجا كه خاطره‌‌ ي پدرم
زمين هاي گذشته را شخم مي‌زند .

رازي،
شايد
دري بسته در ميان هوا
نامرئي
در پياده روي بولوار خلوت نيمه شب خيس.

وقتي حباب بتركد
خود را در جهاني ديگر باز خواهم يافت
بي خاطره اي از گذشته.

(ترانه‌ي غمگين نبودن)
غمگين مباش اي من
چون بميري تو
هيچ پروردگاري ترا مجازات نخواهد كرد.

غمگين مباش اي من
زيرا من كه توأم
ترا پروريده ام
و با تو زيسته ام
و وفادار با تو
با تو
خواهم مرد،
غمگين مباش اي من .

(ترانه‌ي خفتن در روشنائي)
خفته در تاريكي
چون تاريكي
و خفته در روشنائي
چون روشنائي.

خفته در درون آب
چون آب
و خفته در درون خاك
چون خاك.

زندگي كن!
مهراس
مرگ اگر نيست كه نيست
و مرگ اگر هست
جز اين نيست
خفته درتاريكي
چون تاريكي
و خفته درروشنائي
چون روشنائي.

(ترانه‌ي گم شدن و يافتن)
چون بميري تو
درجهان گم خواهي شد
ترا در جهان گم خواهم كرد
جهان بي پايان.
تا بيابم ترا
خود را در جهان گم خواهم كرد
درجهان گم خواهم شد
جهان بي پايان.

( ترانه‌ي پايان)
درآن سوي درخت غبار آلود
و چشمه زمزمه گر
سهم من از آفتاب و آسمان تمام ميشود،
سيب ترد
ونارنج هاي نمناك
ديوانه‌ي فرزانه!

در آنسوي زمان نيامده و سپري شده
جائي كه سايه ها تمام ميشود
بر جمجمه‌ي خود ايستاده ام
تهي از رؤياهاست
تهي از سيب ترد
نارنج هاي نمناك
و آفتاب بي پايان.

(ترانه‌ي پرسه)
پرسه اي پيرامون گورها
پيش از آن كه پيري فرود آيد
و مرگ ممتد مكرر پر هياهو سكوت پيشه كند.

پرسه اي پيرامون گورها
به ناچار شادي
و اندوهي
به ناچار اوجي
و فرودي
به ناچار عشقي
و هجراني
تا مرگ ممتد پر هياهو بپايد.
در گورستان غوغاست
و بدينسان كه هست
كجاست كه گورستان نيست.

(ترانه‌ي ابهام)
چقدر اين همه چشم
چقدر اين همه دست
چقدراين همه آواز
اين همه راز
كه مي شود پنهان
ميان خاك و زمان،
و بر فراز پل وازدحام سبز درختان
مي انديشم
كه مرگ چيز عجيبي است
و زندگي مبهم
واي‌ي‌ي… عجيب تر از آن
كه از سپيده الي شام
نمانده فرصت انديشه اي در اين ابهام .


جادوگر عاشق


جادوگرم من
آماجگاهت مي كنم
وخدنگ هايت مي شوم
با بوسه هايم.

جادوگرم من
آلونكت مي كنم
[ در دل جنگل ]
و مسافر خسته ات مي شوم.

جادوگرم من
دشت تشنه ات ميكنم
و ابر بارنده‌ي گستاخت ميشوم .

جادوگرم من
شهر بي دفاع خفته ات ميكنم
و سپاه فاتح ويرانگرت مي شوم.

جادوگرم من
قلبت مي كنم ودشنه ات مي شوم
دشنه ات مي كنم وقلبت مي شوم،
قلبت مي كنم و خونت مي شوم
خونت مي كنم و قلبت مي شوم.

جادوگرم من
شرابت مي كنم و گلويت مي شوم
گلويت مي كنم وشرابت مي شوم .

جادوگرم من
بدنت مي كنم وپوستت مي شوم
پوستت مي كنم و بدنت مي شوم.

جادوگرم من
مادرت مي كنم [ با پستانهاي پر شير]
طفل تشنه‌ات مي شوم
طفل تشنه ات مي كنم
مادرت مي شوم .

جادوگرم من
آهويت مي كنم و پلنگ‌ات مي شوم
پلنگ‌ات ميكنم و آهويت مي شوم

جادوگرم من
اشكت مي كنم و چشمت مي‌شوم
چشمت ميكنم و اشكت مي‌شوم.

جادوگرم من
آوازت ميكنم و سكوتت مي شوم
سكوتت ميكنم و آوازت ميشوم.

جادوگرم من
كهكشانت ميكنم [ سوسو زنان ]
و شب‌ات مي شوم [ در آغوشت كشيده ].

جادوگرم من
زندگي ات ميكنم
و مرگ‌ات مي شوم در تو گم ميشوم
مرگ‌ات مي كنم
و زندگي ات مي شوم و در تو گم ميشوم .

جادوگرم من
زنت ميكنم و مردت ميشوم
جادوگرم من…



مديحه براي ناپلئون برگها


حالا كه باد مي نوازد
و برگها كف ميزنند
و ابرها رژه ميروند
براي تو شعري مي گويم كفشدوزك كوچك!
تو ناپلئون مني .

فاتح
برقاره‌ي برگي‌سبز
و بازگشته از پيروزي هاي بي‌كشتار بسيار
كه طبيعت آنها را با كلماتي از سايه
بر كاغذهاي زمان‌هاي گمشده ثبت كرده است،
تو ناپلئون مني
وشب كه باد خاموش است
و برگها خاموشند
و ابرها خاموشند
و تو در خواب،
هجاهاي ناشناس شعر من
برگچه هاي تازه اي خواهند بود
كه طعم آنها را حس خواهي كرد .




حادثه اي اتفاق افتاده است


آسمان آبي تر
وگل سرخ عطر‌آگين تراست
بر شاخه پرنده آوازي ديگر مي خواند
سپيده دم پاكيزه تر بر مي آيد
و احساس جاودانگي .

چيزي را جستجو ميكنم
و مي يابم،
در قلبم
چهار كودك
چهار پرنده كوچك عشق مي خوانند.


مديحه‌براي‌زني‌كه‌كودكي‌به‌دنيا‌ خواهدآورد


«گل‌سرخ»!
كودكت
شراب خواهد بود
و شهد
زيرا كه در بوسه اي تاريك
و بر زمين گمشده در ميان ستاره ها
نخلستانهاي «گرمه»
وتاكستانهاي«مون پلييه»
در خون تو در آميختند
و كودك درگوشت عطرآگين تنت جوانه زد.
«گل سرخ»
كودكت شراب سرخ خواهد بود وشهد سياه.




ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
گرمه: هم وزن با نرمه وبه معناي خرماي پيش رس نام دهكده‌اي
كوچك وقديمي در دشت كوير.مون پليه: شهري در جنوب فرانسه




وسواراني كه سوي آسمان راندند


…و سواران در غروبي سرخ
با سرودي سبز و آغشته به فسفرهاي رخشان
غرقه در هذيان سوداهاي آبي رنگ بي پايان
رفتند وگذشتند از من خاموش مانده
رانده در كنجي وسر برده فرو در بالهاي خسته و خونين .

… و سواران جملگي رفتند
و تمام دره ها خاموش شد
جارو كشان جاودان شب
اندك اندك
[ آنچنان كز آن غروب اولين روز ازل ]
روز را رفـُتند
وبر آمد ماه چونان مجمري از زعفران زرد
بر ستيغ قله هاي سرد.

… و سواران
تا ابد اين را نمي دانند [ مي دانم ]
كه بجا ماندم در اين شام غريباني كه پايانش
هست پايانم
تا لبان عاصياني را كه مي آيند
سالها بعد از من و ما
شعله اي باشد در آوازي به لب ها
كه من‌اش رويانده‌ام از گرمي تب ها
در دل شب ها به شعري،
و سواراني كه سوي آسمان راندند
تا ابد اين را نمي دانند ، مي دانم



هفت ترانه‌ي سياه كابوس


(شب بود و نيمه شب)
شب بود و
نيمه شب
خورشيد زرد روي پليدي، اما
با شعله هاي بي رمق بيمار، مي تابيد
بر آبهاي تيره‌ي دريا
كه پيش روي ما
گسترده بود تا افق بيكران مات.

من با زني كه زنم بود
از پله هاي ويران، آمده بوديم
تا سنگفرش
سرد
شيب دار
ساحل متروك
و مرده بودم گويا.
خاموش مانده بوديم
و پرده هاي مندرس
سرد
دلهره
بي آن كه باشد پيدا
در بادهاي بي نوسان مي جنبيد.
ناگه، صداي خشك جمجمه اي كوچك را
بر شيب سنگفرش شنيديم
[ بي آن كه باد بيايد ]
هر دو به سوي جمجمه‌ي كوچك
ديوانه وار دويديم
اما به آن نرسيديم
وجمجمه
افتاد در ميانه‌ي امواج
و رفت
تا ژرفناي دريا
آن جمجمه از آن كودك ما بود
[ خاموشوار
بي آن كه كس بگويدمان دانستيم ]،
اعماق آبها را
گويا كه با دو چشمم ميديدم
اعماق آبهاي
ژرف
هراس انگيز
لبريز جمجمه ها بود.

خاموش ايستاديم
من مرده بودم و آن زن
بي آن كه باد بيايد
در باد منتشر مي شد
چون خاكستر
و هيچكس نبود
شب بود و نيمه شب…

( كسي كمانچه مي نواخت)
تمام شب كسي كمانچه مي نواخت
درون سرخي دهان شب
و بر زبان خيس و خون بيكران شب.
تمام شب
تمام شب
كسي كمانچه مي نواخت
و ميگريست .

( مردگان مي گذرند)
همه جا مي‌گذرند
مردگان امشب در سردي لرزند‌ه‌ي مرگ
همه جا مي‌گذرند
و هوا بر سر من مي پوسد
و كسي را سر آن نيست كه لب باز كند
[ منجمد گشته دهانها ]
و بگويد:
مردگان امشب با ما
همه جا مي گذرند.

چيست اين ابر هراس آور چرخان
كاندر آن نيست عقيمي را پايان
و فرو ريزان بر هرچه دهان در جولان.
همه جا مي گذرند
مردگان امشب در سردي لرزنده‌ي مرگ
همه جا مي گذرند
و كسي در دل شب خنده به لب
ميخ تابوت مرا مي كوبد .

(پرومته‌ي مرده)
درغارهاي تاريك
بر آبهاي بسيار
تنها صداي آب بود كه مي امد
و زورقي كه بر آن
تابوت مرد مرده‌ي غمگيني
بر آبهاي تيره روان بود.

من بودم و
نبودم
گويا كه چشمهايم
در انتشار بود
در آن هواي تيره‌ي پر فسفر
گويا كه چشمهاي منتشر من تما‌مي من بود.

در غارهاي تاريك
بر آبهاي بسيار
تنها صداي آب بود كه مي آمد
تنها،
صداي نرم نفسهاي سرد وخسته‌ي ارواح بي نشان
و زورقي روان
از غار تيره اي
تا غار تيره‌ي دگري تا به جاودان

(بر اختري خموش)
بر اختري خموش
بي روزني به پهنه آفاق
از سنگ و بي زماني مطلق
افراشته‌ست قامت خود را برج
در بيكران مرده‌ي خاكستر،
من زنده ام وليك در اين برج
بي مرگ
بي حيات
و فكر ميكنم
من خود . تمامت برجم
بي روزني به پهنه‌ي آفاق
بر اختري خموش .

( از آخرين ستاره)
و موج خون گذشت و بر آمد
تا خوابهاي من
وز ابرهاي تيره فرو باريد
فريادهاي تكه
تكه‌ي
تندر
بر پنجره‌ي اتاقك تاريكم.

از آخرين ستاره گذشتم
تنها
آنگاه بيكران خفته ظلمت بود
با آسمان سرختر از خون
وآنسوترك
دريائي از جنون
باموجهاي روشن زردش.

( بدر تمام بود)
بدر تمام بود
و در ماه
گيسوي يار من نوسان داشت
و در غريو گله ي انبوه كركسان
شب،
تكه
تكه
مي پوسيد
و گورهاي تازه و خونين
لبريز كشتگان قديمي بود
و من تمام شب،آري تمام شب
خود را ز لاش و لوش مي آگندم
و گورهاي كهن را
با چنگ و ناخن و منقار مي كندم
در جستجوي جسدها.

بدر تمام بود
و در ماه
گيسوي يار من نوسان داشت
و من تمام شب
آري تمام شب
سر شار لاشه ها
در خيل كركسان
به سفر بودم،



جهان چقدر عجيب است


هنوز نيز چو مي‌بينمت مي‌انديشم
كه چشم‌هاي تو از چوب جنگلي جادوست
و روزگاري من
به قرنهاي گذشته
ميان جنگل دوري
به روي ساق بلوطي كه رنگ چشم تو بود
نظاره كرده ام اين چشم‌هاي وحشي را
هنوز نيز چو مي بينمت مي انديشم
به قرنهاي گذشته
در آن زمان كه درخت و پرنده نام نداشت
و دور از اين همه قانون
ميان جنگل دوري
تو بوده اي چو درختي ومن به شاخه تو
پرنده اي گمنام ،
هنوز نيز چو مي بينمت مي انديشم
جهان چقدر عجيب است
ودوستت دارم.



شاعر رسمي شعرهايش را مي خواند


تريبون آماده است
ميكرفن ها
ساطور
پرده هاي ضخيم و رنگين
و دستمال ها.

تريبون آماده است‌
تا از گلوي تو صداي ديگري برخيزد،
و ساطور،تا زندگي يكدست را
به اندازه هاي سفارش داده شده تكه تكه كني
و پرده هاي آلوده به عطر وگـُه
تا بقاياي حقيقت را پنهان كني
و دستمال‌ها
تا خون زمردين شعر را از تريبون پاك كني.

تريبون آماده است
ميكرفن ها،ساطور
پرده‌ها،ودستمالها،
شاعر رسمي شعرهايش را مي خواند .




خطابه‌ي شاعر غير رسمي


براي اينكه شعر حقيقت است
حقيقت چون دردي كه بر كتف من پتك مي كوبد
و دست وقلم و كلماتم را دردناك مي كند.

براي اينكه شعر گرانبهاست
گرانبها چون زندگي بر باد رفته‌ي مردم
و خون شهيدان.

براي اين كه شعر زيباست
زيبا چون پستانهاي گرم و شيرين معشوق من.

براي اين كه شعر واقعي است
واقعي چون دستان كار كه جهان ويران را مي سا‌زد.

براي اينكه شعر عظيم است
عظيم چون امواج اقيانوس مرموز
و خداي مواج.

براي اينكه شعر ياوه نيست
ياوه چون خطابه هاي دروغ فرمانروايان.

براي آن كه شعر فريب نيست
فريب ديوارهاي زهرآگين تقدس
كه در پس آن ابليس با مغز آدميان جماع مي كند.
براي آن كه شعربي‌رحم نيست
زيرا از خاك و خدا و زندگي برآمده است.

براي آن كه شعر ترسو نيست
زيرا فرزند عصيانهاست.

براي آن كه شعرنمي تواند كراوت زده و با نقاب ظاهر شود
زيراخورشيد شعله ور و عريان
شمشيربي نيام
و پيكرهاي داغ و رقصان با آهنگ طبلهاي وحشيان است
براي آن كه شعر اين چنين است
و بايد اين چنين باشد
از اين پس
پيش از آن كه شنوندگان حقيقي خود را داشته باشم
با لباس تمام رسمي شاعران [كه عرياني ست]
براي شما دو ماهي كوچك درون تنگ آب
براي شما هواهاي پيرامونم
براي شما قطرات باراني كه مي باريد
براي شما درختان خاموش دو سوي راه
براي شما قورباغه هاي قور قور كن
براي شما پله هاي فرسوده‌ي قديمي
براي شما مردگان متواضع گورستانها
براي شما رعدهاي غلتان در كوچه هاي ابرهاي سياه
براي تو صاعقه‌ي به جان آمده از بيكاري
براي شما مستان و ولگردان‌وروسپيان
براي شما زندانيان و زنجيريان آزاد
براي شما كه تمام حقوق شعر را به رسميت مي شناسيد
براي شما
شاد و ديوانه
شعرهايم را ميخوانم
و به تمام تريبونهاي رسمي تف ميكنم.



در روشناي صبح


مرتد نيستم
اي كافران
كافر نيستم
اي مرتدان
تنها، خداي شما را
تنها خداي حقير شما
اين موش‌پيرزشت آسما‌ني ديرينه سال را
كه در ميان قلب‌هاي قساوت
و چشم‌هاي شقاوت،
[از بعد اين همه جويدن جانها ]
لانه كرده است
باور نكرده ام من و هرگز
باور نمي كنم.

مرتد نيستم
اي كافران
كافر نيستم
اي مرتدان
تنها سرود من اين است :
اين جامه‌ي عتيق و مندرس و چركين
هم قد و هم قواره ي انسان نيست ،
من ميروم
و بر صحيفه‌ي خون مطهرم
بادا
كه تا خداي من
در روشناي صبح كه مي آيد
خونخواه من شود
و در ميان قلب‌هاي شما نيز
خورشيد بر دمد.

روايت مسافرخاموش


به عمق فاجعه در چار سوي تاريكي
شبي مسافر خاموش كاروان مي گفت
يكي حديث شگفت
كه باز مي گويم
به عمق فاجعه در چار سوي تاريكي:
… در آن كرانه به فرجام
به جشن بت سوزان
حريق گشت مهيا و سوخت بت ها را
و گفت كاهن معبد:
ملاك ماست از اين پس حقيقتي ديگر،
و با اشاره نشان داد آسمانها را
و زآن دقيقه تمام قبيله شد به سجود
و من به وحشت در پشت پرده هاي سرشك
نگاه مي كردم
كه آسمان كبود
زدود تيره‌ي بت هاي سوخته پر بود
و خيل تازه رها گشته دود بت‌ها را
نماز مي بردند
به عمق فاجعه در چار سوي تاريكي.




سه ترانه تاريك متروهادرفاصله دو هزاره


(پسرك كوچك گريه مي كند)
دراعماق تونل‌هاي تاريك
زيرگورهاي مردگان
وهواي شگفت ميان ورق‌هاي يك رمان قديمي
در ترن خلوت
بادكنك بزرگ پسرك كوچك مي تركد.

شرمزده و بي صدا
و به رنگ درياها ، از چشمان آبي‌ات
چه اشكي مي ريزي پسرك!
و نمي داني
كه نمي توانم در كنار تو
براي آرزوهاي تركيده ام
و دهكده‌ي كوچكم
اشكهاي سياه خود را بگريم.

(شباهت)
دراعماق تونلهاي تاريك
و ترنهاي عجول
كوليان گيتار مي نوازند
چه شباهت شگفتي
ميان گيتار
و تفنگ!
هر دو را در آغوش ميكشند
هر دو را با انگشتان مي نوازند
گيتار را
براي زندگي بخشيدن
تفنگ را
براي كشتن.

(گذرگاه)
در اعماق تونلهاي تاريك
درآخرين لحظات يك قرن
ترن از هزاره اي به هزاره‌ا‌ي ديگر سفر مي كند.

درآخرين لحظات يك قرن
در ميان دو هزاره
وقتي زمين چرخان
از تنگه اي بي نام و بي بازگشت
به سوي هزاره اي ديگر مي رود
به تو مي انديشم مادرم
و از تو دور مي شوم.

هفت شعرنيمه شب آرام


(زمان گيج)
ماه نيست
باد نيست
ستاره نيست،
نيمه شب
عقربه هاي ساعت هاي قديمي محو مي شوند
و زمان گيج و گم ،
ماه نيست
باد نيست
ستاره‌نيست
در پشت پنجره‌ي تاريك
كسي رؤياهاي خود را دفن مي كند
و مردگان از اندوه مي گريند.

(در اشك خود خفته ام)
نيمه شب،
و در اشك خود خفته ام،
خواب مي بينم.

خواب مي بينم
قرنها پيش
در درون خنجر خود خفته ام
و آنسوتر ازخواب من
دهكده اي مي سوزد
كساني مي ميرند
و ماه در بدركامل است،
نيمه شب
كسي در اعماق يك سكه غرق شده است
و تمام سكه هاي دنيا مي خندند.

(باد مي آيد)
باد مي آيد
كوچه قديمي بوي ماه مي گيرد،
درهاي بسته‌ي شب زنده دار
وكوبه ها خواب دستهاي مردگان را مي بينند،
نيمه شب
ماه بر باغ تاريك طلوع مي كند
زني مي زايد
مرگ با زندگي متولد ميشود
و ماهِ حيرت زده…

(پرندگان شب)
نيمه شب،
در تن من تمام پرندگان شب مي خوانند
نيمه شب،
جويباري در تن من مي گذرد،
برگي مي شوم
از شاخه فرو مي افتم
به سفر ميروم،
نيمه شب كسي درآب‌هاي دور دست مي خواند.

(راهزنان)
نيمه شب
راهزنان با اسبهاي سياهشان
از ميان زنگ تلفن ها بيرون مي تازند،
كسي بيدار نمي شود.

كسي بيدار نمي شود
باد مي ايستد
و درآسمان
تلويزيوني عظيم
شب را به ماه الكتريكي ميهمان مي كند.

نيمه شب
راهزنان با اسبهاي سياهشان
از ميان زنگ تلفن ها بيرون مي تازند
كسي بيدار نمي شود
در پشت پنجره
در قلعه هاي دور
از ميان كتابهاي كهن
قطرات فسفر جاري مي‌شود
وكسي در اعماق خاكسترها مي‌خندد.

نيمه شب
راهزنان با اسبهاي سياهشان
از ميان تلفن ها بيرون مي تازند
كسي بيدار نمي‌شود…
هيچ كس نگران نمي‌شود
چيزي به غارت نمي‌رود
در گنجه ها ظروف زرين برجاي مي‌مانند
در صندوقهاي سياه
الماسها در روياهاي سخت خود
و گردن بندهاي سردوسكه ها در خوابند
كسي بيدار نمي شود
و راهزنان در ميان زنگ تلفن ها نهان مي‌شوند
با اسبهاي سياهشان
و خورجينهاي خيس خون
انباشته از قلب ها…

(آواز جويبار)
نيمه شب جويبار آواز ميخواندو ماه خنك،
[ بيدها با سايه‌‌ هاي خود خيمه هاي تاريك‌اند]
بالا بلند باريك ناشناس بندر دور!
كشيده چون زه كمان !
وخرامان چون مرگ شيرين من
[ آهوي‌هراسان‌وگمشده ي زعفران
[ دهان‌ فلفل وگناه
و چشمان نگران تيغ تاتاران]
نيمه شب . هميشه جويبارآواز نميخواند
و ماه خنك ،و نميداني ،
در كتان سايه ها
موريانه ها در سكوت زمان را مي جوند و ماه خنك را
ودهان كوچك ترا لبريز بوسه هاي من
و نميداني…

(عروسكها)
نيمه شب
عروسك‌ها عروسك نيستند
با چشمان پولكي شان
لبخندهاي يكسان
خطوط بي انحناي رؤياهاي پلاستيكي
در ميان جمجمه هاي تهي
و ضربان قلب‌هاشان
آنجا كه قلبي نمي تپد.

نيمه شب
عروسكها عروسك نيستند
گاهي در ميان آنها كسي مي گريد
و گاهي در ميان آنان
كسي با قلب گمشده خود مي رقصد
نيمه شب
وقتي كه قيچي ها و پارچه ها و پوشالها تاريكند
و استاد كار پير و خسته
در خوابهاي خود ،عروسكهائي از رؤيا مي سازد.



انتخاب ميكنم


انتخاب ميكنم
در زير ستاره هاي سرد
در زير پل نيمه ويران
و چشم انداز جنگل پرمه
تنها و غريب
در آغوش سگي غريب تر از خود
شب را بگذرانم.

انتخاب ميكنم
با دزدي از ذرت زارهاي بي حصار
و سيب زار آنسوي سيم خاردار
گرسنه نمانم.

انتخاب ميكنم
دور از دهان محكم و مهاجم
و سينه هاي سفت زني كه دوستش ميدارم
پس از ساليان دراز
با سكه اي بوسه اي از روسپي خسته اي بخرم
تا طعم زنان را كه لازمه‌ي شاعريست
فراموش نكنم.

انتخاب ميكنم
كه شعرهايم را كسي نپسندد
وترانه‌هايم مردمان را بيازارد
و انگشتان آسما‌ني و زميني
مرا آماج عتاب كنند
انتخاب ميكنم
اين همه را انتخاب ميكنم
ولي هرگز
بي شور شاعرانه
در تابوت بزرگ و پرشكوه
ناآزاد زيستن را نمي پذيرم.



چهار غزل عاشقانه


(ديري عريان نخواهي ماند)
عريان كه مي شوي
ديري عريان نخواهي ماند
تار
به تار
و پود
به پود
بر عرياني ات جامه اي مي پوشانم
كه از بوسه هايم بافته ام
از آغاز شب
تا آغاز صبح.

(آرزو)
همه
مرا دوست دارند
جز تو
كه مرا دشمني
اي كاش همه مرا دشمن بودند
جز تو
كه مرا دوست مي داشتي.

(شتاب كن)
خوشبختي من در بوسه‌ي تو پنهانست
شتاب كن
پيش از آن كه لبانت غبار شود
و خوشبختي من گم شود
چون مرواريدي بي صدف
در اقيانوس زمان.

(تا آن زمان كه زاده شوم)
تا آن زمان كه زاده شوم
هنوز منتظرم
معشوق من باش.
در اين انتظار
و باران برف و جهل
اگر گرماي تنت نباشد
و زمزمه هايت
چگونه نميرم
معشوق من باش.



سايه‌ها


در آفتاب شامگاهي
با سايه هامان دست در دست و صميمي ايستاديم
تا آن زمان كه سكه‌ي خورشيد گم شد
و تيرگي از راه دير و دور آمد
تا آن زما‌ن كه سايه‌ها غافل ز ما در خواب رفتند
شايد [نميداند كسي]
تا سرزمين روشن مهتاب رفتند.

در تيرگي[بي سايه‌هامان]
مهربان و دست در دست و صميمي بازگشتيم
آنگاه باد آمد ترا برد
و شمع خاموش آمد وآئينه شد تاريك و لبخند
اي يار بر لبهايم افسرد
اما نمي دانم مي انديشم چرا
[شايد از آن رو كه جهان جز سايه اي نيست]
آن سايه‌هاي مهربان و دست در دست و صميمي
كه آنشب تاريك بر جا ماند در آن جاده‌ي دور
با يكدگر سرگرم نجوايند بي ما جاودانه
در آفتاب شامگاهي .




مديحه‌ براي‌گربه ها


گربه ها در آفتاب ناب اسفندي لميده
نيم خواب و نيمه بيدار
با خيالي گنگ و خوش شادند
هر سه در گهواره‌ي گرم تعادل با طبيعت
از هر آن چه جز طبيعت
سخت آزادند.

پوستي زيبا
چنگ و دنداني دلير و وحشي و بـُرا
و نگاهي، از خيال موشكي طناز، پر رؤيا
اين تمام هستي آنهاست در ديروز يا امروز يا فردا.
نه كسي شان مي دهد دشنام
نه بهشتي شان بشارت مي دهد ني دوزخي پيغام
نه فقيهي و نه شاهي گسترانده در مسيرزندگي‌شان دام
نه زمانه با بم و زيرش
بر سر آن ست تا از بعد عمري
بر سر بازار و برزن
در كشدشان از سريرعزت وناگاه گردد
گربه خوشنام
گربه‌ي بي حاصل بدنام!

نه غمي دارند
نه به دل اندوه از بيش و كمي دارند
و نه زخمي بر جگر از هجر ياري
نه اميد مرهمي دارند
ابر و باد و آفتاب و خاك
[ شايد]
جمله‌ي افلاك!
گربه ها را در بسيط خام حيوانيتي معصوم
حلقه در گوش و بفرمانند
و مي انديشم بدينسان ، گربه ها شايد
اشرف بي شك موجودات عالم
[بي كه تختي و سرير و خادمي و كاخ و دربا ني]
شاه شاهانند!.

بر غباري خرد
در نهفت كهكشاني در ميان خوشه هاي كهكشانها
درجهاني ازجها ن‌ها
گربه ها در آفتاب گرم اسفندي لميده
نيم خواب و نيمه بيدار…

خروس پير


از شب هنوز مانده دو دانگي ولي ز دور
در پيشواز صبح
افكنده است لرزه بر آفاق دور دست
بانگ مؤذنان،
اما خروس دهكده برده‌ست سر به پر
ديريست با دلي كه ز ا‌ندوه مانده تلخ
پرواي هيچ بانگ اذانش نيست
هيچ التفات و گوشه چشمي، اگر چه دل
بسته ست با سپيده‌ي خونين دور دست
با اين همه غريو و فغانش نيست.

از هر كرانه مي رسد آواز
طي شد شب دراز
ديرست و دور نيست تا كه بر آيد
با گيسوان وحشي و زر تابش
خورشيد دلنواز،
برده ست سر به پر خروس دهكده غمگين
او صبح راستين را
آنسان كه چرخش شگفت زمين را
با خون باستاني گرم صميمي اش
احساس مي كند
او،در بند بانگ هيچ اذاني
يا نعره و غريو و فغاني نيست
هر چند پر مهابت و سنگين.

از آبهاي تيره شبگير
تا ساحل نگون هواهاي دور دست
امواج پر تلاطم فرياد بي شكست
بر كومه هاي تيره فرو مي غلطند
ـ صبح از افق رسيده
سر زد طلايه هاي سپيده!
اما خروس پير
بالي به بال خويش نمي كوبد
با پيچ و تاب بانگ دلا ويزش
شب را ز با م شهر نمي روبد،
چشمان بي فريب‌‌اش
بسيار ديده است كه پيش از سپيده دم
از خون اختران كهنسال
دامان سرخگون فلق پاك ميشود
شب را قباي چرك و دلازار و زهرناك
از جيب تا به دامان
با پنجه هاي خشم سحر چاك مي شود
در كوچه هاي دهكده تك تك دريچه ها
رو بر فلق كه موج زنان باز مي شود،
زآن پيشتر كه مهر كند پر و بال باز
با تق و تق پاي كشاورز سالخورد
در كوچه هاي سرد
يا غژ و غژ خيش كه لغزد ميان خاك
در پهنه نبرد دلاويز زندگي
روز بزرگ دهكده آغاز ميشود
اينك ولي زدور
[با خود خروس دهكده مي گويد]
بر جنگل كبود
شمع هزار اختر سوزان
سوسو زنان
ودر تمام دهكده هذيان هنوز هست
سنگين به پلكهاي غمالود مردمان،
وقت است تا هنوز بر آيد
تا شعله فلق
آواي دردناك و شرر خيز مرغ حق.

از شب هنوز مانده دو دانگي
ناكرده است سر
اما خروس دهكده بانگي
با گوشهاي بسته به بانگ دريچه ها
تا سكه اميد نيفتد ز اعتبار
بر هم نكوفته ست
از شوق بال و پر.


افسون آزادي


نه رهائي پرنده اي از قفسي
يا نفسي
در تنگه‌ي ميان دوشب بي آفتاب
پيش از رؤيت راهزن بي نقاب.
نه گريز غزالي
يا شادي يقين تجربه اي
كه طلسم عتيق خارا را غبار كند
و زاده شدن در نيمه‌ي عمر،
شگفتا از آزادي
كه در افسون آن
اسارت را حتي ميتوان به نماز ايستاد
شگفتا
از افسون
آزادي.


چه سود از آزادي


چه سود از آزادي
هنگام كه در ستايش زنجيرها همآوازند
و تو
تنها
در شهر دور دست بيگانه
در زير پلهاي عظيم سرد
در اشك خود شاد آزادي بي‌حاصل خويشتني.

چه بسيار تا آن مقصدكه نماز عشق بر زنجيرها
وسجود قرباني
و جلاد
در محراب خدائي يگانه[آن جا كه عصيان من آغاز شد]
پايان يابد
و پس از هزار چراغ مقتول شك
فريب‌كاران
و فريب خوردگان
به فريب خوردن خود يقين كنند.

نه زنداني و نه زنجيري
انتهاي افق تا ابتداي افقي ديگر بازست
با اين همه مجال تكاپو نيست.
نگاه كن!
فارغ از قحط سال و زمين بي سايبان
چهار گرگ مقدس
در چهار سوي زمين
آواز در آواز افكنده اند
و در پروازگاه كركسان كهنسال
قاريان مي خوانندوناقوس ها راه جاودانگي را مي نوازند،
چه سود از آزادي
در چشم انداز اجساد شاد
و شمع هاي
تاريك…

هجراني


كفر اگرجستجوي حقيقتي
يا پرواز پرنده‌اي ست
در آن سوي افق مشروع‌
وديوارها،
و ارتداد اگرباور نداشتن جنگ آدمي وخدا
وسرتافتن ازآستان آنان
كه سامان سازاين كشاكش موحش‌اند،
من‌‌آن مرتد كافرم
كه خرقه‌ي گناه بر دوش و تازيانه‌ي لعنت بر پشت
ايمان عتيق را بر نمي تابد.

هراسان
ميان علفچر
و شعله زار
چه سود از آن‌كه برده‌اي
عبدي،
كه منم
جباري،
قهاري را
كه توئي
به نيايش ايستد.
خسته از جبارانم
[چه در زمين وچه در آسمان
آن چنانكه برآنم تا در هيئت شهيدي، رزم‌آوري
كه‌تا‌آخرين‌گلوله‌ فرياد‌خاراي‌آزادي‌ست
جلاد خود را پيش از خود به بهشت دركشانم و بر صدرنشانم]
و نمي دانند
و ميداني
در اين هجران‌تا به كدام آفاق پوزار كشيده
وطعم كدام‌ تلخاب‌هاي عطش را چشيده
و چسان خسته و
شكسته ام،
من بر اين بهتان شوريده‌ام
بر اين بهتان عتيق نفرين شده
كه ترا در هيئت جباري،
جلادي
تازيانه به كف
و مرادر قامت عبدي،
بنده‌اي‌
داغ بر پيشاني
باز مي جويد،
وچه مضحكه‌اي
نمازي!
كه من برده‌اي هراسان
و تو قهاري بي پاياني.

درجهاني
كه جباران‌كوچك
جباران بزرگ را
و جلادان‌حقير
جلادان‌كبير را
به نما‌ز ايستاده اند
نه جبارم
و نه جلاد،
شاعرم
امين بي مدعاي زبان و زندگي وآزادي
برده نمي توانم بود
و در جستجوي آن محرابم
كه عاشقي معشوقي را زمزمه سر مي‌كند
و معشوقي عاشقي را آغوش مي‌گشايد
آن‌جا كه نه زانوان هراسان و نه پيشاني داغ دار
بل قلب‌ها زيبائي معشوق را به سجود ميروند
و ايمان
زيباتر از طلوع خورشيد
در پاكيزگي صحراهاست.

در آن سوي افق مشروع
و ديوارها
هنوز در جستجوي اين رازم
كه عاشق كيست
و معشوق كدام؟
هنوز در جستجوي اين رازم…



آخرين ترانه‌ي دو زناكار


نگاهمان كنيد!
خم شده
از بالكن هاي غبار آلود كهن
با چشمهاي
تاريك
قديمي تان.

نگاهمان كنيد
در خياباني بر انحناي زمين،
اقيانوسها،
سايه‌هاي بالهاي فرشتگان منتظرعذاب
وكتاب‌هائي كه بر آن خون عشق خشكيده است.

عريان و
سيراب و
شسته در عشق
و با زخم تازيانه هاتان بر پشت
قلب‌ هامان را به رسميت شناخته ايم
و نمي دانيد و نمي دانيد
كه در قلب‌هاي گناهكارمان
دو شاخه‌ي گندم روئيده است
و چه خورشيدهاي روشن كوچكي آواز ميخوانند
و نمي دانيد
با چشم‌هاي
تاريك
قديمي تان
و قلب‌هاي
تاريك
قديمي تان
و خداي
تاريك
قديمي تان…


اعدامي


نه نشان سوخته‌ي گلوله اي بر سينه اش بود
نه كبودي ريسمان داري بر گلو گاهش،
مرد اعدام شده
به خانه باز مي گشت
در ميان كفشها و لباس‌هايش
و باد سرد شب.

نه نشان سوخته‌ي گلوله اي بر سينه اش بود
نه كبودي ريسمان داري بر گلو گاهش
و در پشت سر
جنازه‌ي آرزوهايش را به خاك مي سپردند.


بيزاري از شب


بيزاري از شب فريب است
اگر در ستايش روز ترانه اي نخواني
نفرت از گذشته دروغ است
اگر آينده را با تمام لوندي هايش در آغوش نكشي
و سخن گفتن از آزادي ياوه است
اگر تمام زنجيرها
تمام زنجيرها
تمام زنجيرها
را فرو نريزي

هيچ زنجيري مقدس نيست!
نه در جيب‌هايت
و نه در جمجمه ات
چيزي را پنهان مكن
چيزي از گذشته را.


و بر اين ساحل


صخره اي در پيش رو[ تاريك]
سر افراشته تا آسمان دور نا پيدا
پشت سر درياي پر توفان [كه طي شد]
زير پا آن ساحل موعود
و بر اين ساحل
منم آن فاتح مغلوب تنها ، خيس
زير باران هراس انگيز دشنامي كه مي بارد ز هر جا،
از تو اي بيچاره دل در شرم و اندوهم .



دختري مانند سيب آمد


دختري مانند سيب، آمد
آنچنان خاموش و سبز و ساده و معصوم
كه دل من
در گذار دستهاي نازك‌اش لبريز احساسي گياهي شد
و گمان كردم
هر دو تن از ريشه اي گم‌گشته و از جنگلي دوريم
ودرخشيدآذرخش رازناك شعر در خونم،
دختري مانند سيب، آمد
هيچكس اين را ندانست آه اما
من به چشم خويشتن ديدم
دختري مانند سيب، آمد.

برج‌هاي خاموش


برج‌ها خاموشند
بادها خفته به خوابي ابدي
ابر از رؤياي شهر فرو خفته به تاريكي ها مي گذرد
و من اينجا به دل شب
به خم و پيچ يكي لحظه
يكي پنجره ي بسته و مدفون و عقيم
ـ كه نه بر شيشه‌ي آن صاعقه اي ميشكند
و نه شب را صبحي ـ
دستهايم را سوزان از تب
بر مي افرازم در تاريكي
با يكي نعره‌ي مجروح كه: اي شب، شب تلخ
كاش مي شد كه ميان تو پراكنده شوم.

مانده در زنجيرم نز پولاد
مانده در زندانم نز بيداد
مانده در خويشم در توفانم، توفاني انساني
سهمگين
غلطان
پيچان
و به خون خفته و خون افشان كز قعر زمان
به خيالي سحري گمشده و فرخ پي مي گذرد
و به پيوندم نا خواسته و خواسته با اين توفان،
دست بر داشته از هر چه كه بر آن بتوان دستي سود
و ز سودائي كز آن [شايد]
شادي خردي يا لبخندي آيد سود
و مي انديشم در غربت بي سايه و همسايه خويش
خويشتن را منكر
دگران را نگران
ميتواند راند به آفاق خموش
اسب پندار عبث را
با هراسي كه] نياشوبم كس را؟

سر فرو مي كوبم بر ديوار
و چه غوغاي غريبي
دل و انديشه به هم آوارند
دست با آنچه كه در مي يابد
چشم با آنچه كه مي بيند، در پيكارند
نعره‌ام مي خيزد ناگاهان
خون فرو مي پاشد بر شيشه
شيشه بر چهره شب شب به خيابان تهي
و صداي من بر مي آيد
وآرزوهايم راگر چه عبث
پرده بر مي دارد از رخسار:
چيست انديشه‌ي افعي به شب تيره و تار
باد امشب زكجا ميگذرد
تشنه بوي خاكم
تشنه‌ي بوي درخت
ماهتاب آيا بينائي ماه است كه مي پاشد بر كوري شب؟
… شب زقهقاه سكوتي ابدي لبريز است
برج‌ها خاموشند
بادها غرقه به خوابي سنگين
ابر از روياي شهر فرو خفته به تاريكي ها مي گذرد
در پس پنجره‌ي خردشده
غرقه به تب.


تب


شهر مي سوزد.
باد
بوران
سيل
توفان
بر فراز آسمان [درگوشه پيشاني‌ام‌] رعد كبود وحشي بيرحم
زآذرخشي رگ‌رگ و ديوانه سر در كف گرفته آتشين پرچم
و ميان كوچه‌هاي پيكرم قهقاه نا پيداي دشمن
همزمان با ريزش سقف و در و ديوار
و خيابانها و ميدانها كه بر هم ميشود آوار
و غباري كز درون چشمهايم مي تراود مي نمايد تار
هر چه در پيرامن من.

كس نميداند در اين تاريك‌تنهاي‌غريبانه
در نهفت اين سراي دير سال بي هياهو
[كه در آن ارواح هر شب تا سحر با من به نجوايند]
در دل اين شهربيگانه
همچو برجي باستاني در هجوم دشمني بيرحم
و ميان شعله‌اي بيمار
در ميان دستهاي دردناك و زرد و گرم تب چنين‌ام
و مي انديشم در اين دم
[گر چه با ويراني اين برج ويران نيستم اي يار]
چون يكي سردار غمگين
كه فرو مي‌سوزد او را قلعه‌ي مغرور در آتش
داستان قلعه‌ي رويائي من كه بر آن شهزاده بودي
رو به پايانست
وز پس اين آتش سوزنده تا جاويدسرماي زمستانست،
شهر مي‌سوزد.

هجراني


بي تو اي يار
به غم انگيزي آن پله‌ي متروكم
در خم كوچه‌ي آن بندر
كه به تاريكي درياي غمالوده‌ي حسرت زده ره مي برد
و بيادت هست آيا
كه بر آن پله چنين گفتم:
ميتوان اينجا سيگاري آتش زد
و پس از آن مرد،
بي تو اي يا‌ر من از سوگم.

منظره‌ي متروك


چهار نيمكت سبز
ميان حلقه‌اي از كاجهاي گرد‌آلود
و بركه اي كه در آن ماهي خموش و خسته و پيري
به خواب رفته ميان غم و غروب و خزه
و قلب من كه خموشانه مي تپد در آب.

نه ابر ميگذرد
نه باد مي آيد
نه مرغ مي خواند.

سوار و غروب


چه غربتي
چه غروبي!
سوار زمزمه كرد
و در غروب گذشت.

چه غربتي
چه غريبي!
غروب زمزمه كرد
و در سوار گذشت،
در آن دقيقه‌ي متروك
غروب نيز هويت داشت
غروب نيز نفس مسكشيد
غروب نيز غريبانه تر زمرد سوار
به راه چشم دوخته بود.

به دور دست ستاره دميد و شب آمد
وراه،
خالي ماند…


شب در جنگل« سن‌لو‌ لافوقه»


بر آبهاي تيره‌ي تالاب آسمان
ماه ايستاده است
عريان
و شرمريزه‌هاي پيكر معصومش
انبوه اختران.
در زير نورهاي غمالود و خيس ماه،
رؤياها
آرام ميگذرند
بر راههاي هذيان.









ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سن‌لو لافوقه: شهري در فرانسه، حوالي پاريس



نيمه شب« ليل‌آدام»


باد
واژه‌هاي مرده را جاروكنان مي‌رُفت
شهر، چون قفل بزرگي بسته بر دروازه‌ي بودن
منجمد مي شد ميان خوابهاي آبي بن بست
با خود انديشيد عابر:
[در عبور ريل‌هاي مرتعش در نور مهتابي
و قطاري كه گذشت از شب به سوي شب]
در تمام عمر بودن چون كليدي
با خيال چرخش اندر چشم قفلي گمشده
شايد كه از آن
باز گردد در ميان خواب و هذيان
درب خاك آلوده‌ي صبح سپيدي…
و صدايش در ميان بادها گم شد،
شب تهي ماند و خيابان خامش آمد باز
ريل‌هاي مرتعش در انتظاري مضطرب بر جاي خود ما‌ندند
و گذشت عابر
باد ،واژه هاي مرده را جارو كنان مي رفت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ليل‌آدام شهري در فرانسه، حوالي پاريس




خاطره


همچنان شب بود و مي‌رفتيم و مي‌خوانديم
در ميان موج و باد خيس بر دريا
و صداي ريسمان بادبان، موسيقي ما بود.

در ميان زورق كوچك
در ميان گيسوان خيس و در عرياني معصوم خود ،خاموش
خفته بودي
و تمام كهكشان بر پيكرت سوسو زنان آغوش واكرده
كه ز پشت پلك‌هاي بسته ام ديدم
هرچه بود آن لحظه از ديروز يا امروز يا فردا
دريا بود
دريا بود
دريابود
همچنان شب بود و مي رفتيم…


خاطره


پرده
لرزان
به باد نيمه شبان
شمع
شب را به تيرگي نگران
شمعي افروختيم در دل شب
زآن سپس
سوختيم در دل شب.


گنج


اگرچه خوف به هر سو كشيده ديواري
و فصل فصل خزانست و ماه مرگ وزان
دهان كوچك و گرمت
غرور زندگي است
و بوسه‌اي كه درآنست
تمام گنج جهان.

ميان جنگل پائيز
دهان كوچك و گرمت
ز برگ گل لبريز.


گر شهريار بودم


وقتي كه با تمام دهانت
وقتي كه با تمام جانت مي‌خندي،
در اين جهان سرد
[در ژرفناي تيره شباني كه جان من
ديريست گمشده ست ميان سرشك و دود]
گوئي كسي دوباره اجاقي را
از مستي و ستاره مي افروزد
وشب تمام شب
در خنده‌هاي تو مي سوزد

معشوق بيكرانه‌ي كوچك
گر شهريار بودم و تو در كنار من
گستاخ وار
اينگونه با تمام دهانت مي خنديدي
هرگز دهان كوچك وگرمت را
لبريز سكه هاي سردطلا
و رشته هاي گيج جواهر ، نميكردم
و مثل اكنون
و مثل شاعري كه ندارد به غير شعر
دربان و خادمي
فرياد ميزدم به لبانم:
پادافره چنين گستاخي
لبريز بوسه باد دهانش
زين لحظه تا ابد!


هجراني


چنان در نيمه شب آتش گرفتيم
كه از ما
صبحدم
خاكستري ماند
سحر آمد جدا گشتيم و از ما
خيالي
در ميان بستري ماند
كبوتر رفتي و پنهان شدي‌آه
ز تو تنها
به صحراها
پري ماند.


فداي چشم تو كولي


برقص كولي مجنون
برقص كولي مست
فداي چشم تو كولي مرا هرآنچه كه هست.
در انتهاي غزل[ ابتداي رفتن و ديدن]
تو انتهاي جهاني
من ابتداي جهان
و زير پاي تو خاك است و
بعد از آن افلاك.
برقص كولي مجنون
برقص كولي مست.



در ميان برهوت


در ميان برهوت
زير اين دوزخ سرگردان[خورشيد]كه مي سوزد سرخ
چشم بسته‌ست كسي[ساعت‌هاست]
غرقه در اشك و سكوت.

نيمروزست و افق تا به افق چون دل من ـ
خشك و ترك خورده ولي
شب تيره‌‌ ست كه مي بارد جاي باران،
دشت خيس است ز ظلمت
خفته توفان[ديريست]
نيست، ورهست صدائي
[به دل روز فرو افسرده در ظلمت]
ناله‌ي شبگيريست.

در ميان برهوت
شبحي خسته فرو هشته به هم مژگان را
گر چه دارد به دل خويش هوس، توفان را
بسته دندان به جگر تا زين پس
به خيالي كه عبث
نفريبد او را ديگر كس،
زير لب مي گويد:
نيمروزيست شگفت
كه در آن ديدن نابينائي ست
زين سبب كه همه كس
جاي ديدن به هوس در پي وهم آرائي ست.
ميگشايد چشم ومي بندد
و زآفاق كبود
آن سوي چشمان بسته او
صف به صف مي گذرند
خيل اوهام
چو دود.
مرگ رستم


و گفت غمگنانه ماه
به انتظارآن سوار مانده است
در انتهاي راه دره اي سياه
و در ميان دره چاه و در ميان چاه
چاه
چاه
چاه
چاه…

قله‌هاودامنه‌ها


همواره قله ها
بر يالهاي گمشده و بي نام
بر جا و استوارند
هر چند ابر دامنه ها را نهان كند،
وقصه‌ي غرور قله‌ي بشكوه
مرهون دامنه‌ست
هرچند اگر به هيچ كتابي
زآنان كسي حديث نخواند،
اقرار ميكنم
من غيرخرده موج كوچك بي نا مي
هرگز نبوده‌ام اما
باور كن اي رفيق
توفان هميشه خشم مشترك امواج است
و انقلاب
مجموع خشم سركش امواج توده‌ها.
كدام باد مرا آورد؟


كدام باد مرا آورد؟
كدام شب، ز كدامين گذر كه لعنت‌ ها
شكسته در خود چونان عجوزه‌گان سياه
به هر كرانه‌ي آن [تلخ] مويه مي كردند.

كدام باد مرا آورد
كدام باد مرا تا بدين زمين آورد
كه خاك آن همه از سنگپاره بود و ستاره
و خار و خنجر و خاره
و هر درخت كه قد ميكشيد ميدا‌نست
جدا ز تيغ و تبر نيست طرح تقديرش،
و بذر من شبي از دور دست باد رسيد
و باد رفت و من از بادها بجا ما‌ندم.

به روي خاره و خارا
ميان باغچه‌ي باد
درون جدول قانون سنگ تيره شكفتم
ميان باد زدم ريشه سر برآوردم
ميان باد برآوردم
ميان باد كه تنها صداي او به سكوت
به گوش مي آمد
حكايتي ز هياهوي ديگر آوردم
ميان باد ولي شاخه بي اصالت بود
و سايه سايه‌ي خاموش را اصالت بود.
ميان باد سرودم:
ـ من از شبي كه سراسر ستاره بارانست
و از دلي كه در اين شب
در آن شراره و شمع و ستاره پنهانست
هراسناك و غمينم.
ميان باد سرودم:
ـ من ازتلالو لبخندهاي دايره سان
كه روي پيشاني
تمام زاويه ها را
به سايه هاي دلاويز مي دهد آذين
هراسناك و غمينم.
هزار قرن مكرر
ميان باد سرودم:
ـ من از نگاه مسطح
من از تنفس بي ارتفاع آرامش
من از نهايت سائيدگي
من از عبور مداوم ميان لوزي ها
من از سپيده‌ي مطلق
من از توقف تاريك و انجماد سپيد
هراسناك و غمينم
وباد، بادِ مكرر، در اقتدار گذشت.

ميان باد كه ديوانه وار ميگذرد
مگر كه بذر من از تنگه‌ها عبور كند
مگر كه بذر من از سرزمين باد مرا
دوباره دور كند.

نماز


ميان ظلمت و دشتي خموش مي رفتم
برهنه همچو خدائي
رها ز هر چه خداست
بر اين گمان كه مراست
جهان‌ وآن چه در آنست،
و خون كافر و مستم
چه دور بود از مرگ،
وناگهان
رسول ماه برآمد
چنان عظيم و درخشان
كه در ميان بيابان
به خويش لرزيدم
و قلب كافر من پر شد از تلاوت مهتاب
و صبح چون كه برآمد ز راه دور و دراز
كبود بود جبينم ز داغ مهر نماز.


انسان و آسمان


درگاه آسمان
پيشاني شكسته انسان
در اين ميان
باري كداميك
تا بر زمين به سجده فرود آيد
در پايان.

سيصدو شصت و پنج پيمانه


سيصد و شصت و پنج پيمانه
چيده برهم در امتداد زمان
همه يكسان به آشكارا ليك
گونه گون آنچه اندر‌آن پنهان

هر سحرگاه چون دمد خورشيد
زنهفت شبي سكوت آجين
دست بر مي‌كنيم و مي‌نوشيم
جرعه اي شادمانه يا غمگين

به يكي تيغه‌اي درخشد سرخ
به يكي نعره اي خروشد تلخ
به يكي راههاي غربت ما
گستريده به روم از سوي بلخ

اي بساچشم‌هايمان كه نيافت
اندر آن غير رشته اي در باد
كه گره خورده برگلوگاهي
تا نيارد كسي زدل فرياد

يا دلي را كه مي تپيد به خون
در شب زرد و مرده پائيز
در فرود عبوس دشنه‌ي مات
با سكوتي شگفت و رعب انگيز
يا زني را كه زير پنجه خصم
ميكشيد از نگاه خود فرياد
ليك فرياد او نيامد بر
از پس برج وحشي بيداد

چه كسي ديد آنچه را ديديم
ياشنيد آنچه را كه بشنيديم
چه كسي نوش كرد يك جرعه
زآنچه را ما هماره نوشيديم

چه كسي دستهاي خود افراشت
تا از اين جامهاي تو در تو
بستاند يكي و بر خوا‌ند
قصه را جرعه جرعه موي به مو

چه كسي ديد اشكهامان را
اندرين جامها روانه برآب
آه ايام ما به بيداري
طي شد و بس كسان غنوده به خواب

اندرين جام‌هاي هشته به هم
در دل خون و اشك جنگيديم
لب بر آتش فشرده و دندان
به تن تيغ و سنگ خائيديم

واپسين جام چونكه گشت نگون
شد عيان رازها كه بود نهان
سيصد و شصت و پنج پيمانه
بار ديگر در امتداد زمان
چيده بودند و باز مي بايست
تيغ خائيد و زهر را نوشيد
تا بر آيد شبي و نيمه شبي
زيكي جام شعله خورشيد


پرسش


و پرسيدم از ابرها:
ـ زندگي چيست؟ گفتند:
حبابي
برآبي
كه از ژرفناي سرابي
به خوابي برآيد.
و رفتند و من زير تندر
خموشانه برجاي ماندم.

در حاشيه‌ي غروب


در حاشيه‌ي غروب ابري باريد
يك قطره به روي برگ‌آلاله چكيد
بگذشت نسيم، خسته از دشت خموش
در آينه‌ي آب شفق ها لرزيد

در حاشيه‌ي غروب او تنها بود
يا آن كه نبود او، به خاموش وجود
آهي زد و اشكي به غباري آميخت
خنديد كسي به عرصه‌ي بود و نبود

در حاشيه‌ي غروب در آبي آب
در خاطر ماهيان كه بودند به خواب
مرغي به فلق پر زد و، اسبي به شفق ـ
مي تاخت به سوي بيشه اي با تب و تاب

در حاشيه‌ي غروب از خاك گران
مردي و زني شدند از جا نگران
ديدند غريب ناشناس است وجود
خاموش ،ميان بيكراني ز زمان

در حاشيه‌ي غروب شهري بشكفت
بر بام كسي به پرتو ماه بخفت
در پشت يكي دريچه‌ي بسته كسي
در گوش كسي زعشق افسانه بگفت

در حاشيه‌ي غروبِ ويران رفتند
شمشير به كف بسي سواران رفتند
آن شهر و دريچه، آن حكايت، آن عشق
از خاطره هاي روزگاران رفتند

در حاشيه‌ي غروب شعري گفتم
وز او رازي به خامشي بشنفتم
خنديدم و در باور و در غربت خود
تا روز ابد به رازِ‌خامش خفتم



درجستجوي ساحل


در جستجوي ساحل دير و دور
بس قرنها كه در دل درياي بيكران
كرديم دستهاي خسته و خونين خويش را
هر لحظه سايبان نگاه غمين خويش
و موج بود
وموج
بر اوج نيز ساده ي مرموز آسمان
ما را ولي به دل
يكدم نگشت پاك
شور و هواي ساحل.
يك روز در سپيده دمي سرد عاقبت
كشتي نشست در گل
وز آبهاي سرد
تا خاكهاي تفته و خونين برامديم
…بس قرنها گذشته و امروز
كشتي نشستگان پهنه ي خاكيم
اي ساحل زمين
به كجائي؟.

طرح اندوه


نه بادي
نه ابري
نه موجي
نه خيزابه اي خرد حتا
و كشتي ستاده ست در هرم تلخ و تب آلود دريا
سكوتست و تا دور دستان يكرنگ و يكسان
نه توفان
نه خطي زساحل
و جز آبهاي پر اندوه طرحي دگر نيست پيدا.


ميان اين

فرياد همه غوغا كه غير غربت نيست
در انتهاي جهان آنسوي اتاقك من
به سوي لايتناها كجاست پنجره اي
كه سر برون كنم از آن
و نعره‌اي كشم از ژرفگاه جان و جنون
به اوج خون و زمان
در مصيبت انسان.

آخرين شمع


آخرين شمع كجايست؟ بيفروز آن را
بگذارش به پس پنجره،
و بخوان در گذر باد
كه چون ماه برآيد بايد
كسي آواز بخواند كه زمين خامش نيست،
آخرين شمع كجاست؟

تفريح و تدفين


اين روزها
در سرزمين ما
تفريح ما مراسم تدفين است
تدفين ما
مراسم تفريح ديگران
وين سهم ماست از همه ي آنچه در جهان.

جنگ، ابهام


دستي
و
دكمه‌اي
و شب از شعله‌اي كبود
آتش گرفت و ماه
در ابر ايستاد
وآنسوي مرزها
در شهر ناشناس و خفته و خاموش
پرگار مرگ دايره‌اي رسم كرد و دود
از نقطه هاي سوخته‌ي خون ،برخاست
و زندگي گريست
با خنجري به گرده‌ي خونين.

شهر مقتول


باد و
آب و
آفتاب زهر شد
مرگ خيمه زد
شش هزار دل
از تپيدن ايستاد،
شش هزار گوركن
شش هزار گور،
شش هزار مرده‌ بي‌كه در ميان شش هزار تكه‌ي كفن
دفن ميشوند.
شهر خالي است
بادهاي تلخ
كوچه هاي پر زشوكران
خالي از عبور.

ماه بر فراز شش هزار گور


ماه!
ماه سرخ
ماه سرد
ماه سهمگين،
ماه!
ماه تلخ
ماه مرده
ماه آهنين،
ماه!
ماه گنگ
ماه كور
ماه كر
در سفر
بر مدار جاودان
از فراز گورهاي مردگان
فارغ از جهان،
ماه!
ماه
ماه
ماه بي عصب.



شبانه‌ي زميني


ز شمع خون مي ريخت
و پشت پنجره تابوت هاي تيره و سرد
به رود باد روان
و شب لبالب نجواي سرد گوركنان
كه در
هواي معلق
عبور ميكردند.
ز پشت پنجره ديدم ترا كه مي رفتي
هنوز زنده
ولي مرده
در تقدس خويش
و گيسوان تو در رود باد در نوسان،
در اين ميانه افق رنگ باخت[ ميديدم ]
دهاني از دل شب گفت: سپيده!
ليك نبود
سپيده جز كفني خشك و پاره، و بر آن
چكيده بود فلق[خون پاك روسپيان]
ز شمع‌خون مي ريخت
و پشت پنجره خون مي ريخت
و شب لبالب خون بود.



آن‌ سوي در


درپشت اين دريچه كه برق كبود شعر
چرخنده در كشاكش گرداب بيكران
گهگاه مي درخشد و مغلوب مي شود
تاريكي زمان،
گوئي لبي به زمزمه تكرار مي كند:
دژخيم هيچگاه ندانست
دژخيم هيچگاه نخواهد دانست،
آنان در آن سپيده‌ي محصور و آهنين
[وقتي ستاره‌ها همه بيرنگ مي شدند]
از انتهاي خون خويش گذشتند
و زخم آخرين
تنها دري گشوده به سوي سپيده بود
كز هر دو سو دميده و دامن كشيده بود،
آن سوي در
گشاده بر آفاق راز ناك
ارواح عاشقان
در بامداد گمشده در رمز بي نشان
آميزه با جهان،
اين سوي درگشوده به سوي بسيط خاك
در ساعتي كه واقعه ميقات ميشود
و لحظه ها به مقصد ميعادمي رسند
در ابتداي خيزش ودر انتهاي خشم
غرنده درسپيده‌ي پر شعله زنگها
درياي دست‌ها و بر امواج‌دست‌ها
برق تفنگها.

نيمه شب حكومت فقيهان


زمان ،تراكم خاكسترست و آهك و اندوه
زمان ،تراكم سرماست
و هر دقيقه حبابي‌ست سرخ تر از خون.
گذشت عابر
با ساعتي كه عقربه هايش
زخاطرات جسدها عبور ميكردند
وغمگنانه چنين گفت:
هنوز ميگذرد ماه.
هنوز ميبارد
براده هاي شقاوت زپرتو مهتاب
فضاي نيمه شب از ذره‌هاي زرد جنون
در آن دقايق لبريز يخ لبالب بود.

تناقض


هر صبح خون
هر ظهر خون
هر شام خون
فردا چه خواهدشد؟[مرا اندوهگين گفت او]
و من به حيرت فكر ميكردم چرا با اين همه
انگور انگورست در ژرفاي تاكستان
و باد مي تازد ميان شاخه هاي در هم و خشك انارستان
و ابر مي بارد
و ماه مي تابد
فارغ، بدانساني كه پيش از آن.
دوزخ


پرسيدم از آن ياركه
دوزخ به كجاست
از چيست كه از ديده‌ي ما نا پيداست
خنديد در اشك و گفت:
بنگر به زمين
در زير ستاره هـا جهـــنم بـر پاست


روسپي


چاهي عميق و تيره بود آن چشمهاي تلخ
[آن زن] با نگاه تيره اش از برف و خاكستر
و پشت آن چشمان پر اندوه و آرام و متين اما نمي دانم چرا ناگاه
احساس كردم
كز ژرف دل ،پر خشم وبي آزرم و عريان
بر مي كشد گويا كسي فرياد
و مي سپارد ره به دنبال شبابي له شده و گم شده در بادها، در باد
چاهي عميق و تيره بود آن چشمهاي تلخ.
كابوس و رؤيا


ميان ابر و شب بيكران و هول آور
زمين سري بريده و چرخان بود
[سر خدائي شايد ز روزگا عتيق]
و ما تفكرات مرده او بوديم
ميان جمجمه‌اش
و پرده هاي پرآماس مغز بيمارش
كه از درون و برون ذره ذره مي گنديد.
و آمدي تو بناگاه از ميانه‌ي اين هول خيز پر وحشت
و آفتاب برآمد و باز من ديدم
زمين دوباره زمين است گر چه آن كابوس
حقيقت است و حقيقي
ميان ابر و شب بيكران و هول آور...

شبگرد


كيست اين خيره كيست اين شبگرد
كه برآورده سر زخواب از درد
دلگران از جهان و هرچه درآن
نعره افراشته در اين شب سرد

پاي بسته‌ست بر زمين كه درآن
هر چه جاري‌ست رودي از خونست
مشت بر كرده سوي استاره
آن كه ديگر بر او بي افسونست

شهر خاموش و شهربانانش
در و دروازه‌كرده اند فراز
غرقه در فسفر سياه سكوت
ميرود شب به راه دور و دراز

وندرين دم كه قطره قطره چكند
لحظه ها در گلوي ژرف زمان
وندرين دم كه تا بنوشد خون
شب گشاده‌ست در سكوت دهان
وندرين دم كه خيلي از اشباح
شاد و عريان و مست ميرقصند
گاه پيدا و گاه ناپيدا
شمع هاشان به دست ميرقصند
وندرين دم كه چشمه هاي سياه
جاري از ژرفناي آينه هاست
وندرين دم كه خنجر جلاد
سر به محراب سوده و به دعاست

مي درد نعره هاش خشماگين
پرده از روي شب و هرچه درآن
و به اميد پاسخي [شايد]
باز مي ايستد بجا نگران
ليك در پشت هر دريچه‌ي گنگ
خوابگردان به خواب يا به سپوز
شب بيغاره مست ميخندد
خوابتان گرم و دور باد از روز

نعره ميخيزد از دل شب باز
كه عقيم و عظيم،پابرجاست
«صبح فردا؟» سكوت مي‌غرد
ـ صبح . هذيان مرده در روياست

باز اما نواي اين شبگرد
در ميان جنون و خون لرزان
بر تن شهر غرقه در خفتار
همچنان تازيانه در نوسان…



زندگي نامه


در رهگذر ستارگان
در شب تار
بگذشت سواري و بر انگيخت غبار
چون ديده گشود ماه،
بر راه
نبود
نقشي ز سوار و
اسب و
از گرد و غبار


نگاه


آئينه اي زهذيان
بر خاك ميگذارم
تا آسمان پاك شود عريان،
درياي آه ما‌نده معلق
در ژرفناي ابر
جز اشك و خون آدميان نيست
اين ابر اگر ببارد باران.


شهر در دور دست


ميامد ميان شب و ماه
ودرآنسوي دشت بي مرز تاريك
همه خفته بودند
وشب بود لرزان
ز روياي سبز درختان و از آه.

كسي خواند
كسي رفت
كسي ماند
كسي بوسه زد بر لب ديگري گفت: فردا
و گم شد صدايش
و خاموش شد زمزمه‌ي گامهايش…

شعر بينائي ست


شعر،
ديدن نيست
بينائي‌ست
سخن گفتن در آن سوي خاموشي
با سيب و
سنگ و
هوا،
دري كه در بن بست خارا گشوده ميشود
تا درآن سو، خدا را رفيقانه درمهتاب بازيابي
كتفهاي خونين خود را به گرماي دستهاي او سپاري
از فرشتگان عذابش شكوه سر كني
وكفر خود رابا او به گفتگو نشيني.
شعر گريختن است براي پيوستن،
وادامه يافتن در آن سوي تن خويش
شعر جستجوي جهاني‌ست كه وجود دارد
جستجوئي در آنسوي بامهاي كوتاه .وصليبهاي بلند
شعر جستجوست
روان شدن
يافتن
ونهان شدن…



دعا


به نهان از نگاه مؤمنان
چراغي از كفر برافروخته‌ام
تا در تاريكي آن
سيماي روشن ترا به تماشا نشينم.

در اشك مي خندم
درخنده‌مي‌گريم
چه حكايتي!
چه حكايتي
از آنچه‌مي گويند وآنكه توئي.

دريا در پيمانه نمي گنجيد
و خورشيد
درچراغدان
فرسوده ي‌
پر‌دوده‌ي
عتيق.
مؤمنان! خود را درآينه‌نگريستند
خود را درآينه نگريستند‌و ترا نقش زدند
و لاجرم‌شباني‌كه‌عظيم‌ترين دنباله دار
كوچك‌ترين‌تازيانه‌ي‌تفريح‌اش
در چرانيدن‌گله‌هاي‌بره‌‌‌‌ هاي‌ ستارگان بازيگوش تازه زاد بود
و برزيگري كه معماي بذر حيات را در سكوتستان بي‌پايان افشاند
تا گياه برويد
پرنده بخواند
ابر ببارد
وآسمان آبي باشد،
[آن كه چراغ عشق‌را در خانه‌ي آدمي برافروخت
تاخورشيد بي پشتوان نماند
آن‌كه نان وجدان در خوان انسان نهاد
تا از آن در تقرب مدد جويد]
در هيئت جلادي نا‌متناهي از آسمان به زمين آمد
تازيانه‌ و سنگپاره در مشت گرفت
تا بر گرده‌ي سارقي پريشان
و چهره‌ي زناكاري مسكين بنشاند
يا در خلوتي و نهاني
دو پرنده‌ي‌معصوم را
كه پيش ازلب‌ها
قلب‌هايشان را به اختيارتفويض كرده بودند
به دوزخ نويد دهد.

من اين همه را شا‌هد شدم
من ايمان را از آينه‌ها
و محراب‌ها
نياموخته بودم تا تاب آورم
[مرا پرنده ي گمنامي پيامبر شد
كه وارونه بر شاخسار با‌ران زده
به شادي
قطرات شبنم پر شفق را
مي نوشيد وبه‌آزادي سرود مي‌خواند]
رسولي نبودم من
تا از كتابي آسماني
يا معجزي
مددي بجويم،
شكستن آينه‌ ها راسنگي به كف نگرفتم
شعري سرودم،
در دست ديگران سنگ پاره‌اي شدم كافر
بر چهره‌ي ايمان‌ هاي عتيق
تا در آن سوي شكسته پاره‌هاي تباه
و در آن سوي سد آينه ها
جهان آينه‌اي باشد
تا مگر گوشه‌ي ابروي ترا
اي زيبا
در هلال ماه
به تماشا نشينند.

گاهي به‌سراغ من آي
تا از ستارگانت برايم بگوئي
تا ستارگانت را در شعرهايم بنشانم
و شعرهايم را برايت بخوانم
گاهي به سراغ من آي
پيش از آنكه بشكني و بازم آفريني .



چشم انداز نيمه شب كودكي


در بغبغوي نرم كبوترها
مهتاب مي درخشيد
بر انحناي بام ضربي ايوان
و قطره
قطره
آب زمشكاب مي چكيد
در امتداد ماه
تا تغار سفالين لب پريده‌ي لبريز
سرد و
زلال و
تيره و
روشن
و ماه ميلرزيد
در آبهاي سرد
و ژرف مخمل شب خاموش.
در امتداد ماه.

شب شسته بود و شاد و شبق رنگ
چون گيسوان تيره‌ي «بدري» كه خفته بود
در امتداد هرم نفسهاي مادرم
در پشت بام در گذر بادهاي سرد شبانگاهي
و ماه بود شسته تر از شب
و مي گذشت بر بامهاي روشن «گرمه»
و نخلهاي خفته‌ي «نيشابور»
و ماه مي درخشيد
وز دشتهاي پر نمك دور بر مي خاست
باريكه هاي نور.
يك لحظه ناگهان
زنجيره ي صداي زنجره شد خاموش
ماه ايستاد.
در پشت بام خانه پدر
در خوابهاي خويش
غريد چون خداي خفته‌ي خشماگيني
با سبلتان بلندش در مهتاب.
در ژرفناي تيره‌ي نخلستان
با شعله هاي آتش
برخاست بوي تند چپق
و شار
شار
آب

من ايستادم
شاد و شگفت و شاد
در ماه و
آه و
تشنگي و
مهتاب
وآب نوشيدم از مشكاب
در امتداد خواب خروسان كه گاهگاه
در «كوز» خود به همهمه اي آرام
از خوابهاي خويش سخن مي گفتند.

مهتاب مي درخشيد
و ماه مي گذشت
بر انحناي بام ضربي ايوان
وزنجره
زنجيره ي صداي نازك خود را مي بافت
در ژرفناي تيره ي نخلستان.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نيشابور:نام روستائي بسيار كوچك در سه كيلومتري دهكده گرمه
كوز: هم وزن با روز لانه پرندگان اهلي در گويش مردمان دشت كوير



چشم انداز نيمه شب جواني


سلول از شب است و من از زخم
و درد همچو صاعقه اي تاريك
در پيكرم زبانه مي كشد.

بر بامهاي «خور»
ماه بزرگ مي گذرد
در انعكاس اشك روشن آن يار
وز دشتهاي دور مي گذرد باد
بر بستري نمك آلود
در خرده هاي نور.

آنسوترك
به پشت دريچه
سرباز گيج و گول
در خلوت و سكوتي پر شهوت
با تكه اي مداد به ديوار
تصوير مي كند زني را عريان.

شب مي رسد به فرجام
آنگاه بامداد، آغاز مي شود
تاريك و تلخ و خا مش و بي پايان.

سر باز رفته است و به ديوار
تصوير زن
مانده ست شرمگين
پيش نگاه هيز نگهبان.




ــ ـــخور: هم وزن با دور به معناي خورشيد، شهري كوچك در دشت كوير



چشم انداز نيمه شب اكنون


آوارگي طلاست
وقتي كه قلب من از پولادست
و عشق مي درخشد بر آن
چون ماه نيمه شب «گرمه»
بر انحناي بام ضربي ايوان.

آوارگي طلاست[ ميگويم ]
و تكه
تكه
نخواهم شد
با هيچ تيغ تلخ دريغي
زيرا كه با تبار مردم
پيوند خورده ام
زيرا كه خويش را
گم كرده ام ميان خويشتن خلق
وينسان به ماهتاب روشن
بر بامهاي روشن
سوگند خورده ام.
مي ايستم عريان
در پيشگاه نيمه شب اكنون
و پيش چشم تلخ سرد زمستان
و ماه «گرمه» را
بر انحناي قلبم
با خويش مي برم
و با بلند ترين آواز مي خوانم
اي زندگي
درياي رنجهايت
همواره كوه گنجهاي مرا افزود
وجان شعله ور من
از اين شب شگفت نفرسود.

چشم انداز نيمه شب فردا


…وقرن‌هاست
قرن‌ها
ما رفته ايم و نيست نشاني از ما،
اما
در بغبغوي نرم كبوترها
مهتاب مي درخشد
بر گستر جهان
در انحناي مخمل شب خاموش
و قطره
قطره
آب زمشكاب مي چكد
چون قطره هاي روشن الماس اختران
در قلب كهكشان
و عطر گيسوان تيره ي انسان
آرام مي وزد
در بادهاي شب
بر شانه هاي مهربان خداوند.

وصيت نامه


در روز انقلاب
وقتي كه‌خنده بر لب خلق است آفتاب
وغلغل شراب
آميخته‌‌ ست در نفس بر بط و رباب،
انبوه‌تيره فام فقيهان را
با عدل خشم خلق سپاريد
اما خداي فقيهان را
[وقتي كز آسمان فرو مي افتد]
هرچند در هزار غل و زنجير
هرگز ، هرگز به مردمان مسپاريد
كاين ديو دد سرشت هزار آهنگ
خواهد گريخت باز و حكايت
اندك
اندك
گردد دوباره آغاز.

در روز انقلاب [فراموشتان مباد]
باري خداي فقيهان را
تنها، به شاعران بسپاريد
تنها به شاعران و خداوند شاعران.
در باره اين دفتر
:
…. «جادوگرعاشق»مجموعه اي از شعرهائي را در خود دارد كه خودجوش و طبيعي و شايد با مسامحه بتوان گفت بر اساس نوعي غريزه آزاد خود را نشان داده ونوشته شده اند.
شعرهاي اين مجموعه از دفترهاي شعر سالهاي 1364تا 1381انتخاب شده و تا كنون منتشر نشده اند.

سرودن در حال و هواي غريزه‌اي آزاد وفارغ‌ازآداب و ترتيب، به بيان ادبي«شاعرانگي»، به قول حافظ « قوة شاعره» و به تعبير لوركا «احساس ويژه» شاخص اصلي انتخاب شعرها براي اين دفتر بوده است، در كنار اين تلاش شده است شعرهاي انتخاب شده از زاويه زبان، و رنگها و سايه روشن هائي كه شعرها با آنها آميخته اند،عليرغم تفاوت مضمون ها يكدست وهم خانواده باشند.
كارمحوري ادبيات ولاجرم شعر،خطر كردن براي بر انگيختن به انديشيدن و تعمق آزاد وراه بردن به شناختي روشن و نجيب و وفادار است، اگر بتوانيم ذهن رادرهيئت پهناب و ژرفابي آرام تصوير كنيم شعر ميتواند پرتاب سنگي بر اين ژرفاب وآغاز تلاطم باشد. دايره‌هاي حاصل از برخورد شعروذهن ،آزاد از دنياي عادت و وظيفه و رها از شناختي خدنگ‌آسا ،نه در يك جهت بلكه در تمام جهات به پيش مي روند،در اين سفرهيچ قلمرو ممنوع ومقدس و در بسته‌اي وجود ندارد. بر اين پايه‌ميتوان در دنياي كابوس ها در كنار رؤياها ،در جهان مرگ در همسايگي قلمرو زندگي، در راههاي يقين درمجاورت كوره راههاي شك ودرآتش مبارزه چنان كه درگرماي ملايم عشق به سفر رفت.در اين سفربرپيكره‌ي جهان ولايه‌هاي زندگي دست‌مي سائيم وآن را ميشناسيم. اين دفتر شعردر حد ظرفيت خود‌با شعرهايي عاشقانه،فلسفي،روانشناسانه،طبيعي و سياسي و اجتماعي اين را در پيش چشم دارد.